گفتگو با خانم گلی- بیژن خوزستان و امیر جواهری لنگرودی در باب خیزش انقلابی زن_زندگی_آزادی
https://youtu.be/s0iJukjsxR4?feature=shared
۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه
گزارش رسیده به وبلاگ اندیشه
گزارشی از یکی از دستگیرشدگان گرگان ساعت حدود ۳۰ : ۷ الی ۸ غروب ۲۵ خرداد
در پیادهروهای خیابان شالیکوبی پر بود از مردمی که بی هدف فقط راه میرفتند همه میدانستند برای چه شلوغ است اما از کنار هم عبور میکردند. نیروهای سرکوب و گارد ویژه با باتوم و سپر در دستههای حدودا ۲۰ نفری در گوشه و کنار به خط بودند. درگیریهای کوچکی بین جوانان و بسیجیها در کوچههای اطراف مشاهده میشد.چند نفری هم دستگیر شدند جالب اینجا بود که در یکی از این درگیریها در کوچههای مجاور خیابان شالیکوبی وقتی بسیجیها یک جوان را به شدت کتک میزدند مردم به خشم آمد و با یک یورش چند نفری از بسیجیها را گرفته و هر چه حقشان بود نثارشان کردند.
هوا تاریک شد دیگر در پیادهرو جا نبود و به سختی میشد حرکت کرد، که ناگهان صدای کسی آمد که فریاد کشید مرگ بر دیکتاتور... گویی همه منتظر جرقه بودند همه با هم فریاد زدند: "مرگ بر دیکتاتور". سپس برای تایید و جسارت مشغول دست زدن شدند و از گوشه کنار شعارها شروع شد: "نترسین نترسین ما همه با هم هستیم"، "گفته بودیم اگه تقلب بشه شهر قیامت میشه"، "مرگ بر دیکتاتور" و از این دست شعارها. من متوجه مردمی شدم که همگی در حال فرار بودند یگان ویژه وارد عمل شده بود.
صحنه هایی که میدیدم باور کردنی نبود. واقعا اینها انسان بودند؟ یک ستوان دومی را دیدم که در حال تعقیب دو دختر چادری بود یکی از آنها ظاهرا پایش پیچ خورد و به زمین افتاد ستوان در حال تعقیب وقتی به او رسید مهلت نداد بلند شود و ناجوانمردانه چنان ضربهای با باتوم به پشت گردن دخترک زد که آه از نهاد همه برخاست و به طرف پلیس حملهور شدند و پلیس مجبور به فرار شد. عدهای هم وحشت کرده بودند و در حال گریستن بودند. تا به حال چنین زد و خوردی در گرگان پیش نیامده بود.
درگیریها ادامه داشت تا این که روبروی پاساژ مروارید ۵ پلیس و چند بسیجی به سر یک جوانک ریخته و با شدت با باتوم جوانک بینوا را می زدند . ضربات بسیار سنگین بود صدای برخورد باتوم روی بدن جوانک مو به تن راست میکرد. نمیدانم من بودم یا چه نیرویی مرا واداشت به سمت آنها بروم تا جوانک را از دست این حرامیان بیرون بکشم. فریاد میکشیدم نزن سرکار نزن خواهش میکنم نزن. دست جوانک را گرفتم و با شدت به سمت خودم کشیدم جانی در بدن برای برای فرار نداشت. من خودم را در مرکز همان چند باتوم دیدم. شدت ضربات باعث شد دست جوانک را رها کنم و روی صورتم را گرفتم. صدایی میگفت این رو ببرید چند دست بازوی مرا گرفت و کشان کشان با همراهی ضربات باتوم به سمت ماشین ون آرمدار برده و درون قفس داخل ون گذاشتند. موبایلم را گرفتند. گفتم بگذارید یک تماس بگیرم که با ضربه باتوم جواب خود را گرفتم. چند نفری شدیم... تا این که ماشین حرکت کرد زیاد دور نشدیم که وارد یک مدرشه شدیم بعدا فهمیدم که ما رو به دبستانی در محلی به نام چالهباغ بردند. من نفر آخری بودم که از ون خارج شدم و با تونل باتوم مواجه شدم. مردی بسیار قویهیکل که لباس یگان ویژه به تن داشت گفت من به خاطر شما کثافتا ۲ روزه که زن و بچهام را ندیدم هنوز حرفش تمام نشده بود که با مشت زیر چشمم گذاشت و به دنبال آن باتوم ها سرازیر شد. از درون تونل باتوم گذشتم و میگفتند سرتان را روی پله مقابل بگذارید. دستها پشت سر و روی زانو بنشینید. البته بعد از وارسی همه و چشمبند زدن. صدای دختر جوانی هم در چند متریم میآمد و ناله میکرد. فکر نمیکردم دختری را هم از تونل باتوم رد کنند. کمی وحشت کردم اما به رویم نیاوردم. یکی میگفت آب اما چند لحظه بعد صدای فریادش به گوش میرسید... چون چشمم بسته بود حدس زدم آب یعنی باتوم آنجا. همه چیز یعنی باتوم و پنجه بوکس. من نفر آخری بودم و سمت راست من کسی نبود که ناگهان یکی از یگان ویژهها چنان با پوتین به شکمم ضربه زد که نفسم گرفت. میدونستم باید روی زانوهایم بشین پاشو کنم که نفسم برگردد. در همین حینباتوم هم به عنوان دسر صرف میشد.
ما را با همان ترتیب با چشمانی بسته دوباره سوار ون کرده البته این بار ۱۱ نفر. به گفته ماموری که با ما بود سختترین مسئله همین فشردگی درون ون بود ابتدا ۶ نفر به زور جا شدیم تا این که ظاهرا فرماندهی جلوی درب خروج جلوی ماشین را گرفته و گفت کم هستند بیشتر جا دهید. سرباز همراه با لهجه اصفهانی گفت جا نیست قربان. که گفت اینها آدم نیستند خودشان خواستند و فحش رکیکی هم نثار ما کرد. خیلی به من برخورد اما چه کار میشد کرد.
خلاصه به هر فشاری بود ۱۱ نفر درون قفس ون جا دادند. آرنج یکی داشت، چشمم را کور میکرد تا میخواستیم تکانی بخوریم صدای ناله دیگری میآمد. تا این که پس از حدود ۴۵ دقیقه به همین منوال گذشت و ظاهرا وارد پادگانی شدیم. من از گوشه چشمبند دژبانی را دیدم. وقتی پیاده شدیم دوباره به باد کتک گرفته شدیم. همه ما رو بازرسی کردند و راهی زیرزمین ساختمانی شدیم. ون پشت ون بود که میآمد و مثل ما بازداشت شده بودند. اتاقهای زیادی در زیرزمین آنجا بود. روی ۳ اتاق نوشته شده بود: اتاق بازجویی. و بقیه اتاقهایی بود که درون آنها سلول سلول جدا میشد. تعداد آنقدر زیاد بود که غیر از اتاقهای بازجویی همه اتاقها و سلولها پر شد. حتی درون کریدور هم پر بود. چند نفر با لباس شخصی آمدند و مشغول نوشتن اسامی شدند. بعد به ترتیب اسامی، بازجویی و انگشتنگاری شدیم. در اولین بازجویی چگونگی دستگیری سوال شد. هر کسی یک گوشهای ناله میکرد کسی سالم نمانده بود. یادم هست جوانی را آوردند که چشم چپش کاملا از بین رفته بود. بعضی از وحشت گریه میکردند بعضی دیگر هم دلداری میدادند.
تا صبح ۳ بار بازجویی شدیم. از با چه کسانی دوست هستی شروع شد تا خارج رفتی؟ تو فامیل کی خارج از کشوره؟ به کی رای دادی؟ عضو گروهی هستی؟ کسی رو از دستگیرشدگان میشناسی؟ یا میگفتند ما شما رو حین تخریب و شعار دادن علیه نظام فیلمبرداری کردیم. من در پاسخ گفتم فیلم را نشانم دهید، که گفت خفه شو... یادم نیست چه ساعتی اما بین بازجوییها بود... که صدایی از بالا گفت بازداشتیهای امشب پایین هستند؟ کسی گفت چطور؟ دوباره صدا فریاد زد، یکی از افسرامو چاقو زدن درو باز کن. میکشمشون. همه با شنیدن این حرفها به گوشهای فرار میکردند. جایی نبود بروند. حدود ۱۰ نفری یگان ویژه آمدند و با خشونت هر چه تمامتر مشغول کتک زدن شدند. انقدر زیاد بودیم که سهم من یک باتوم شد.
تا این که صبح شد و دیدم نان پخش میکنند با مربا. من گفتم به شعور آدم توهین میکنند اول کتک میزنند بعد هم نان میدهند و گفتم بچهها نخورید این نانها رو. بعضی نخوردند اما اکثرا خوردند ساعت حدود ۳۰ : ۹ صبح بود دیدیم چند قاضی آمده تا حکم صادر کنند. همه بارها از پلهها بالا میرفتند و دوباره برمیگشتند. ابتدا دانشجوها را جدا کرده و دوباره بازجویی کردند و سپس آزاد شدند. ما نیز یکی پس از دیگری دوباره همان سوالها را پاسخ دادیم. البته با چشمبند و دقتی خیلی زیاد سوال میکردند. بالاخره من هم آزاد شدم. البته موبایل ها را پس ندادند گفتند یک هفته دیگر بیاید مرکز اطلاعات امنیت پلیس گرگان در سه راه ملاقاتی پس بگیرید.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر