گفتگو با خانم گلی- بیژن خوزستان و امیر جواهری لنگرودی در باب خیزش انقلابی زن_زندگی_آزادی

https://youtu.be/s0iJukjsxR4?feature=shared

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

هشتم ژانویه در سالگرد ابراهیم اضغر نژاد (چریک شهر ما لنگرود)

جمعه ۴ دسامبر ۲۰۰۹ ازکوچه باغ های لنگرود تا گورستانی سرد و مه آلود در نروژ! ه. لیله کوهی بیاد ابراهیم اصغر نژاد یک پایمان تهران و یک پایمان لنگرود. سی سال قبل آنروزها که کشورآبستن حوادثی بود. با شبهای شعرانستیتوگوته، جنبش روشنفکری می رفت تا به کمک کانون نویسندگان و دانشجویان دانشگاه ها وانجمن های صنفی زمینه سازتحولات جدی شود. با کمک تنی چند از دوستان همشهری کانون فرهنگی ای را با نام (انجمن فیلم وسخن) درلنگرود پایه گذاری کردیم و به همت دوستی که آن سالها در اتاق فیلم فوق برنامه دانشجویی فعال بود. فیلم هایی برای نمایش به شهرستان بردیم . یادم می آید روزی من و دوستم به فکر برپائی نمایشگاه عکس افتادیم و برای دسترسی به عکس های دیدنی عکاس مشهور کشور، نصراله کسرائیان، مجبور شدیم دست به دامن همشهریمان، زنده یاد زین العابدین کاظمی "عبدی" همکار و دوست نزدیک آقای کسرائیان بشویم. از میان چند صد عکس، هفتاد عکس از گوشه وکنار ایران را انتخاب کردیم. ونمایشگاه دیدنی در اداره آموزش وپرورش لنگرود به نمایش گذاشتیم و مسئولیت نمایشگاه را به نقاش وخطاط خوش ذوقی سپردیم. بمدت بیست وهشت روز آن نمایشگاه برپا بود و هزاران باز دید کننده از شهر های دور و نزدیک داشت . زندانیان سیاسی یکی پس از دیگری از زندانهای کشور آزاد می شدند. شهرما نیز حال وهوایی دیگر داشت برادران غبرایی: مهدی، هادی، حسین، برادران پور یکتا: عبدالحسین و رضا. سید علی میرنوری، تقی سمساری و غلام بی آزار و ... یکی پس از دیگری از زندان آزاد شدند. برای جلسات سخنرانی سراغ تنی چند از آنها رفتیم. درمیان کاندیداهایمان از عبدالحسین پور یکتا جواب مثبت دریافت کردیم. سالن پیشاهنگی شهر با گنجایش چهار صدنفر مملو از جمعیت شد. اطراف سالن، پراز کسانی بودکه جا برای نشستن نداشتند وایستاده به حرفهای سخنران گوش می دادند وتعداد زیادی از جوانان شهر، اعم از دختر وپسر، نیز در بیرون از سالن سرپا ایستاده بودند. بجز اندکی تشنج در بیرون، جلسه به خوبی برگذارشده و به پایان رسید. رادیوهای فارسی زبان کشورهای خارجی درراس آنها رادیو مسکو، و بی بی سی، با بزرگ نمایی اخبار جاری کشوررا هرروز اینگونه گزارش می کردند: جوانان انقلابی شهر لنگرود با وجود حکومت نظامی، کنترل و عبور ومرورتمام شهر را در دست دارند. صف های طولانی نفت و نان به همت جوانان تحت کنترل است. صبح روز تاسوعا بازاریان شهر تظاهراتی را سامان دادند. ما نیزدرآن شرکت کردیم شعار ها تا مرزی معین پیش میرفت. صف اول تظاهرات پر بود از ملایان بنام شهرکه با عمامه های سفید و سیاه، بصف کشیده بودند. شهربانی ابتدای جاده لاهیجان قرار داشت.و وسط خیابان اصلی شهر را پاسبانان مسلح به دو نیم کرده بودند. پژواک این جمله ی حاج آقا محمدی، آخوند مشهور شهر، خطاب به حاج آقا اکبری، یکی دیگر از ملاها، پس از سی سال، هنوز درگوشم است که می گفت آقا برگردیم ما را چه با پاسبان جماعت در افتادن؟! آنها تفنگ دارند و دیدیم چطوراز توبره ی گذشته خوردند وهم ازآخور حال میخورند!! در لحظات پایانی آن تظاهرات، تصمیم به برگزاری تظاهرات مستقل چپ را گرفتیم و روی یاداشت های کوچکی نوشتیم .صف مسقل چپ، عصر امروز، ساعت چهار بعدازظهر، از مرکز راه کج محله. زمان کوتاهی تا برگزاری تظاهرات عصر باقی مانده بود. باعجله برای خرید پارچه به بزازی یکی از برادران اشکوری مراجعه کردیم. خوش نویس ما پسر عینکی وبلند قامتی بود که چشم بهم زدنی چندین پلاکارت نوشت. وبرنردهای ایوان خانه پدری، برای خشک شدن، آویزانشان کردیم. برای انتخاب شعار ها و هماهنگی با شعار های جنبش دانشجویی تهران، به اتفاق تنی چند از رفقای فدایی، در منزل دوستی جلسه ای برگزارکردیم و تهیه متن پایانی و قطعنامه را به دوست مان «و ش» واگذار کردیم. شاید آنروز برای اولین بار طیف گسترده نیروهای چپ در کنار هم قرار گرفتند و طبیعتاَ با درک و دید آنروزی مان در گیریهای مان هم کم نبود و درگیرودار چنین روزهایی بود که متوجه شدم مدتی ست به هر کجا که می روم کسی پشت سرم هست و همۀ حرکاتم را زیر نظر دارد. آنروز هم تا آخر تظاهرات در کنارم بود. جوانکی لاغر اندام، با کاپشن و شلوار سبز ارتشی که پنج شش سالی از من جوانتر به نظر می رسید. قیافه اش بسیار آشنا بود. فکر کردم باید برادر بزرگترش را بشناسم، همبازی فوتبال هم بودیم. بعد ها هم مرتب می دیدمش، کنار بساط کتاب روبروی بانک تهران وکنار ستاد چریکهای فدایی واقع در سبزه میدان یا وسط بحثهای خیابانی. من ازتفکری دیگر دفاع می کردم و او معروف به "ابراهیم پراتیک"از سازمان چریکهای فدائی خلق. فردای بعد از 22 بهمن، ستاد شان بدست یک مشت چماقدار بسته شد دفتر تشکیلات ما هم به آتش کشیده شد. ما را جدا جدا زدند. سالها از او خبری نداشتم تا یک روز در خانۀ دوستی در( گوتنبرگ) صدایش را دوباره از آنسوی خط تلفن شنیدم با خنده از آنروز های دور برایم گفت و اینکه می خواسته مراقبم باشد. حالا اما یاد آوری آن خاطرات ما را فقط به هم نزدیک تر می کرد. می دانستیم هم سر نوشتیم تبعیدی و اپوزسیون. با این امید که روزی دیگر دروطن در شهر کوچک شمالی مان همدیگر را ببینیم، خدا حافظی می کنیم. خبر می رسد که او هم رفت. خفته در گورستانی سرد و مه آلود در نروژ. انگار همین دیروز بود. اخبار بد به سرعت برق وباد مخابره می شوند. شنیدی؟چی را؟ بیماری ابراهیم را.می پرسم کدام ابراهیم؟ می گوید ابراهیم چریک. می پرسم ابراهیم اصغر نژاد؟ می گوید آری. تازه با این سئوال صد پرسش دیگرهم سر ریز می شود! بیماریش چی هست؟ می گوید سرطان مغز! با شنیدن این کلمه (لعنتی) تازه حساب کار دستم می آید ای وای! این درد بی درمان به آسانی دست از سر آدم برنمی دارد مخصوصا اگر در حال وروز ما باشی یعنی تبعید ودور از یار ودیار. مگرپرکشیدن حمید مقدمی را ندیدیم؟ شاد وسرزنده سرشاراز زندگی اما با همین درد پدرسگ در معده، جلوی چشم همه مان پرکشید ورفت و هیچگاه باز نگشت. آخرین گفتگوی با او پس از این همه سال هنوز با من است چند روز قبل از مرگش خواستم به او دلداری بدهم اما او شاد و غزلخوان بود برایم تعریف کرد که وقتی دکتر معالجش از او پرسید تو چطور غده ی به این بزرگی را در معده جا دادی؟ گفت: به دکترش گفته بود: ما ایرانی ها بخصوص آنهائیکه کارشان مخفی کردن چیزهای سری ست مثل آب خوردن جا سازی می کنیم این غده که چیزی نیست. با شنیدن این حرف به خودم گفتم تو برو کشک ات رو بساب احتیاجی نیست به این آدم روحیه بدهی او با طنزهایش به دنیا روحیه میدهد. از بروبچه های نسل بهمن 57 همۀ آنهائیکه در جوشش آنروزهای لنگرود بودند کسی نیست ابراهیم را با آن عینگ قاب کائوچویی اش از یاد برده باشد حضور هرروزه اش کنار چادر بحث چریک ها در محله راه پشته یا نگهبانی شبانه در محلات. از لاستیک آتش زدن ها وبستن پل رودخانه که شهر را به دو نیم می کرد. خلاصه هروقت بخواهی از گاهشمار آنروزها حرفی بزنی بیگمان نام او در ردیف اول آن یاد ها خواهد بود. بی شک او هم مثل همۀ ما ثانیه می شمرد تا روزی در جشن رهایی از این همه رنج ودرد به خانه برگردد. افسوس عمر کوتاهش این آخرین آرزویش را با او به دور دست ها برد. از همسرش( قمر) می شنوم که در روزهای آخرعمرش شعر ارغوان برزبانش بود بیاد او یک بار دیگر می خوانمش. سایه از زبان ما می گوید: ارغوان شاخه همخوان جدا مانده من آسمان تو چه رنگ است امروز آفتابی است هوا یا گرفته است هنوز ... هشتم ژانویه در راه است، سالروز از دست دادنش. یک سالی است که درغم از دست دادن چریک فدائی شهرمان نشسته ایم. دیماه 1388 هشدر خان آلمان

هیچ نظری موجود نیست: