یادداشت ۳۷ گزارش سی وهفتمین جلسه محاکمهی حمید نوری (عباسی) از استکهلم: امیرجواهری لنگرودی
دادخواهی بربنیاد حقیقت تعریف می گردد. تفاوت عظیمی است بین کسی که متهم است وکسی که می خواهد شهادت بدهد. شاکی و شاهد و شهادت او نباید برمبنای داوری سیاسی و ایدئولوژیک بنا گردد. مهم این است که جنایت کشتارخونین و تاریخی تابستان ۱۳۶۷ دراین دادگاه به رسمیت شناخته شود وبه جهانیان اعلام گردد که کلیت نظام جمهوری اسلامی برپایه فتوای امام مرگ»خمینی»چنین جنایت دهشتناکی را در این زندان و دیگرزندان های سراسر ایران درآن تابستان خونین آفریدند و امروز هم با بی پروایی هرچه تمامتر، برپهنه جامعه ما حکومت می کنند و جنایت می افرینند! دادخواهی همین است! هم صدا شدن بامادران، پدران،همسران و فرزندان همهی ایرانیان خفته در خاورانهای ایران، بدون گره زدن نامِ مبارزان با وام خواهی حقوق بشری اتحادیهی اروپا که نمایندهاش در جریان مضحکهی نشست قاضی مرگ «ابراهیم رئیسی» برتخت قوهی اجرایی کشورمان ایران، مهمان این جانی و حاکمیت جنایتکار بودهاند. پژواک صدای دادخواهی همهی مردمان رنج کشیده و داغدار، به وسعت ایران باشیم!پژواک صدای دادخواهی همهی مردمان رنج کشیده و داغدار، به وسعت ایران باشیم!
یادداشت ۳۷
گزارش سی وهفتمین جلسه محاکمهی حمید نوری (عباسی) از استکهلم
امیرجواهری لنگرودی
amir_772@hotmail.com
توضیح:
طی هفته دوازدهم سی وچهارمین، جلسه دادگاه حمید نوری (عباسی)، درسالن ۳۷دادگاه مرکزی شهراستکهلم پایتخت سوئد روزسه شنبه/۴ آبان ۱۴۰۰برابربیست و ششم (۲۶) اکتبر۲۰۲۱ به جرم مشارکت درکشتارزندانیان سیاسی درتابستان ۱۳۶۷، کار خود را به پیش برد.
درروزسه شنبه آقای رضا فلاحی، اززندانیان سیاسی دهه ۶۰ و جانبهدربرده ازاعدامهای ۶۷به ارائه شهادت خود پرداخت. رضا فلاحی ،به عنوان شاهد و شاکی ساکن لندن فعال سیاسی و هوادار مجاهدین روزسه شنبه بیست و ششم اکتبربا اظهارات خودبرای دادگاه بعنوان بیست وششمین شاکی وشاهد بعد ازخانم ها وآقایان:
۱-ایرج مصداقی۲- نصرالله مردانی۳- مهدی برجسته گرمرودی ۴-همایون کاویانی ۵- سیامک نادری۶- محسن اسحاقی ۷-رمضان فتحی ۸- مهدی اسحاقی ۹- علی اکبربندلی(اکبربندعلی) -۱۰مسعوداشرف سمنانی۱۱-سولمازعلیزاده ۱۲- احمد ابراهیمی ۱۳- فریدون نجفی آریا ۱۴- خانم ساراروزدار ۱۵-حسن گلزاری(بخش اول)وحسن گلزاری(بخش دوم) ۱۶- مجید جمشیدیت۱۷– خدیجه برهانی ۱۸- سید حسین سید احمدی ۱۹-مهنازمیمنت نژاد ۲۰- مهری حاجی نژاد۲۱- سیدجعفر میرمحمدی برنجستانکی ۲۲– صدیقه حاج محسن۲۳- ویدا رستم علی پور۲۴- لاله بازرگان ۲۵- علی ذوالفقاری دراین دادگاه شهادت دادهاند.
دراین یادداشت اظهارات رضا فلاحی ،به عنوان شاهد وشاکی فعال سیاسی و هوادار مجاهدین ساکن لندن روزسه شنبه بادادگاه استکهلم راانعکاس می دهم.
رئیس دادگاه،قاضی ساندر: به رضا فلاحی خوشآمد می گوییم. قبل از اینکه بازپرسی شروع بشود، نکته ای است که باید ازطرف هیئت دادگاه اعلام کنم: برای دوهفته ۴۵ و ۴۶، ماه درماه ژوئن یک درخواست کمک قضایی مالی به کشور آلبانی فرستادیم. این کمک مالی که به آن «معاضدت حقوقی»می گویند. درمورد کسانی است که پاس سیاسی دارند ودر مورد آمدن آنها به اینجا، دولت های بین المللی کمک کنند. این اشخاص طبق اسنادومدارکی که تحویل ماداده شده،ورود آنها ضروری است ونمی شودگفت که شهادت آنها را نادیده بگیریم که نباشند بلکه بایدحضورداشته باشند وشهادت بدهند. می خواستم اطلاع بدهم که با درخواست ما «معاضدت مالی حقوقی» موافقت کردند.این بدین معنی است که مخارج دادگاه پرداخت می گرددو دادگاه دو هفته ۴۵و۴۶همه شان به آلبانی میروند. یکی ازوکلای مدافع بایدبیایدو همچنین وکلای شاکیان، یعنی کسانی که موکلای آنهادرآلبانی هستند،همه آنها باید بیایند. این بدین معنی است که به زیان ساده تربگویم که همه دادگاه سال۳۷طی دوهفته ۴۵و۴۶درآلبانی خواهند بود.دادگاه آلبانی زمانی را که در اختیار ما گذاشته ساعت هشت(۸)صبح تاچهار(۴)بعدازظهرو ناهاری هم دوازده(۱۲) تا یک(۱) بعد ازظهرlمی باشد . امیدوارم که نگهبان های انیجا بتواننددرفاصله یک ساعت کارناهار را انجام بدهند.چون آنها یک ساعت بیشتر وقت ندادند.!
رئیس دادگاه افزود: حالا یک پیشنهاد دارم ، چون زمانمان آنجا کمتراست وما تحت تاثیر فشار زمانی قرارنگیریم.دادستان ها آن مقدمه شان را که می خواهند درآلبانی طی دو هفته انجام بدهند،اینجا انجام بدهند.مثلایکی ازروزهائیکه پیشنهاد می کنم،همین جمعه است!چنانچه مقدمه رااینجا انجام بدهند،درالبانی تنهاسراغ بازپرسی می رویم! البته این فقط یک پیشنهاد است،به آن فکربکنیدو به من جواب بدهید. اگر مناسب بود و پذیرفتید، خودتان رابرای این جمعه آماده کنیدکه مقدمه بازپرسی هائیکه آنجاقراره انجام بشودرا،پیشترانجام بدهیم!
درموردنظم و ترتیب سالن هم یک درخواستی شده بود،مبنی براینکه این گالن آبی را که اینجا داریم، جایش راعوض بکنیم،گفتند:که نمی شود، جایش را عوض کرد، منبع آب باید همین جا باشد.با توجه به قرارگرفتن این منبع آب،اتفاقی که هفته پیش افتاد، ازلحاظ امنیتی من این تصمیم راگرفتم که شاکی ها اجازه ندارند،درطول وحین بازپرسی بروندوازآنجاآب بیاورند. اگر خیلی به آب احتیاج داشتید به وکلاتان بگوئید تا آنها برایتان آب بیاورند.همچنین اجازه می دهم که دردو ردیف آخر،کسانیکه طرفیق این قضیه هستند،بیانیدوبنشینند.امااین شامل هفته۴۵و۴۶ یعنی آن دو هفته ای که هیئت دادگاه به آلبانی میروند،نمی شود.آن موقع شاکیانی که می خواهند حضورداشته باشند،باید به سالن بغل دستی شش (۶) بروند!اینهااطلاعاتی بودکه میخواستم درمقدمه امروزدراختیارتان بگذارم .
رئیس دادگاه: خوب حالابه برنامه امروز،بازپرسی امروزآقای رضا فلاحی میرویم.به سالن۳۷ دادگاه بوی استکهلم خوش آمدید . دادستان ها خواستند که شمابه اینجا بیائید وازمشاهدات و تجربیانت خوددرزندان گوهردشت سال۸۷تا۹۸صحبت داشته باشید.دادستان هاسمت راست شما نسشته اندوبه آن بازپرسی اصلی می گویند که آنها ازشما خواهند پرسید.بعد از آن هم وکلای دیگرمی توانند از شما بپرسند،ازجمله وکیل خودشما«یالمارشون»که بغل شما نشسته است.ممکنه اونیزیکی ازافرادی باشدکه ازشما سئوال داتشه باشد.و همچنین ازطرف وکلای مدافع حمید نوری که سمت چپ شما نشسته اند،می توانند ازشما سئوال بپرسند.
رئیس دادگاه ادامه داد: خیلی خوب رضا فلاحی، الان کلام رابه دست وکیل تان«یوران یالمارشون»می دهیم که درمقدمه اظهاراتی بیان می دارد.بعدازآن به بازپرسی ازشمامی پردازیم :
یوران: مرسی از شما، رضا فلاحی درتاریخ۲۳ اگوست ۱۹۶۰در تهران متولد شد. رضا درلیست ب(B) شماره پانزده(۱۵) اسمش است. رضا فلاحی کمی تواند تائید بکند که تمامی اسامی که درلیست ب(B) هستند چه قبل ازقبل از اعدام ها ، چه حین اعدام ها و چه بعد از اعدام ها درگوهردشت بودند. دونفرازاینهارابا اطمینان خاطرمی تواندبگوید که درحین اعدام ملاقات کرده است. این اشحاض شماره ده(۱۰)، نجفی آریا فریدون و شماره بیست ودو(۲۲)،محمود رویایی، رضافلاحی بعداز اینکه دیپلمش رادرتهران گرفت به خدمت سربازی رفت وبیست و یکماه (۲۱)ماه خدمت کرد. درحین انجام خدمت سربازی، رضادرسال ۱۳۶۰به خاطرهواداری ازمجاهدین دستگیرمی شود.درابتداءاورا به زندان اوین می برندودرآنجا به طوروحشتناک وجدی مورد شکنجه قرارمی گیرد.رضابعدازاینکه مدتی درزندان قزلحصار بود،درسال۱۳۶۵اورابه گوهردشت میبرند!رضا در زندان گوهر دشت تاشش(۶)ماه بعدازخاتمه اعدام ها درگوهردشت باقی ماند. بعد ازآن تازمانیکه آزاد گرددیعنی سال ۱۳۷۰، اورا به زندان اوین میبرند.حکم زندان رضا فلاحی ده(۱۰) سال زندان بود. یعنی درکل می توانیم اینگونه بگوییم:که رضا ازبیست(۲۰) تا سی (۳۰)ساله گی اش را درزندان بوده است!حالاخودرضا برای ما تعریف خواهد کردکه همان روزی که اورا به راهروی مرگ وازآنجا پیش «هیئت مرگ»می برند.آنروز روز طولانی بوده و رضا مشاهدات زیادی راشاهد بوده که برای ما تعریف می کند.او«حمیدنوری» رامی بیند که کارهای مختلفی که درسمت رهبری وریاستی که داشته انجام می داد.رضاحمید نوری راچندین بارهم قبل ازاعدام ها،درحین اعدام هاوهم بعد ازاعدام ها دیده است. رضا برای ما درمورد استفاده ازچشم بند تعریف خواهد کردواین خود وسیله ای که استفاده می شد تا زندانیان را بترسانندووحشت زده بکنندوعملی غیرانسانی بود.یک نظریه از جانب «میدیکال فوندیشن»لندن تحویل دادم ولی الان بعضی از محتویات آنرامی خواهم ذکرکنم.اول بگویم:این«میدیکال فوندیشن» درلندن،مرکزی است برای افرادی که موردشکنجه قرارگرفته اند.دربندسه۲۰۰۳نوشته شده که رضا مبتلا به بحران سندروم حوادث ناگواراست که درآن نوشته شده وتائید شده وآن هم به خاطرشکنجه هایی بود که درزندان متحمل شده وسرش آمده است. مسلما درپایان یک سری سئوال از رضا خواهم کرد در مورد زجری که کشیده وحالت روحیه وضعیت امروزین اش.
مرسی از شما !
رئیس دادگاه: ازوکیل یالمارشون تشکرکردوخطاب به دادستان ها پرسید:سند کتبی وچیزی هست که درمقدمه بخواهید معرفی کنید؟
دادستان : نه مرسی!
رئیس دادگاه :خوب رضا فلاحی بازپرسی شروع می شود واطلاع بدهیم که این بازپرسی تمامافیلمبرداری می شود.دادستان بفرمائید!
دادستان:سلام رضا.من اسمم«مارتینا وینسلو»هست ویکی ازدو دادستان این پرونده ام وامروزبیشترین سئوال هارامن ازتوخواهم پرسید.همانطوریکه به دیگرافرادی که اینجا آمدند وکمی راهنمایی کردم،شما را نیزراهنمایی می کنم که این اطلاعات راگوش کنید تا انجامش بدهید.می دانیم که این اتفاقات خیلی وقت پیش حادث شده وبیشترازسی (۳۰) سال ازتاریخ آن گذشته است.همه متوجه هستند که آدم می تواند فراموش کند،برای همین هم من ازتومی خواهم – اگریادت نمی آید – واضح وروشن بگویی،یادم نمیآید. نکته دیگری که خیلی مهم است،اینستکه فرق بگذاری بین مشاهدات خودت و آنچه راکه با چشم خودت دیدی وباگوش خودت شنیدی وآنهایی را که ازدیگران به شکل نقل قول شنیدی! من می دانم که توگفتنی خیلی زیاد داری، ولی ما متاسفانه زمان مان محدوداست، بنابراین بعضی وقت ها که حس بکنی که من فشار می آورم که قطع بکنی،این از روی بی ادبی نیست،بلکه چون زمان نداریم، باید به مطالب مهم بپردازیم. اولش چند تا سئوال می پرسم وبعد فرصت می دهم که خودت آزاد تعریف بکنی .قبل ازاینکه من سئوال خودم را شروع کنیم.آیا شما سئوالی داری که بپرسی؟
رضا فلاح: سئوالی ندارم.فقط خواستم ازدادگاه تشکرکنم. همینطور ازدولت ومردم سوئدکه اجازه دادند بعد ازاین مدت ها، بعد ازسی وسه(۳۳)سال، ما بتوانیم بخشی ازآن جنایتی که اتفاق افتاده،برای بیرون از خودمان تعریف بکنیم . دادستان: اکی،درمقدمه وکیل شما یک سری اطلاعاتی را تعریف کرد،حالامن آنها رامی پرسم وکنترل کنم تا ببینم درسته یا نه.آنجا که من متوجه شدم،بیست(۲۰)سالت بود که دستگیرت کردند، درسته؟
رضا فلاح: دقیقا فردایش می سد بیست و یک(۲۱) سال، بله!
دادستان : چه سالی تو را دستگیر کردند؟
رضا فلاح: من را بیست ودو(۲۲) شهریور۱۳۶۰دستگیرکردند!
دادستان :دلیل دستگیرت چی بود؟
رضا فلاح: هواداری ازسازمان مجاهدین خلق ایران!
دادستان : بعدا محکوم شدید؛ درسته؟
رضا فلاح: بله!
دادستان: و ده (۱۰) سال زندان برایت تعیین کردند؛ درسته؟
رضا فلاح: بله!
دادستان:آیاخبرداریدکه درحکم ات چه نوشته بودند،دلیل محکومیت این ده(۱۰)سال زندان چه بوده است؟
رضا فلاح: نوشته بودند هواداری ازسازمان«منافقین» ،نامی که رژیم به مجاهدین می دهد!
دادستان:فقط برای همین هوادری، یا عرصه دیگری فعالیت داشتی وکاردیگری هم می کردی؟
رضا فلاح: واقعیت اینستکه درپرونده من هیچ اطلاعات مکتوبی نداشتند.
دادستان : اکی، دادگاهی برای محکومیت تو تشکیل شد؟
رضا فلاح: آدم خجالت می کشد که بگوید دادگاه، چراکه دادگاهی نبود. چون این توهین به دادگاه است. چون ما وکیل نداشتیم.فقط می بایست به چیزهای که آنهازیرشکنجه ازمن میخواستند،اعتراف می کردم.ما را فقط به آنجا آورده بودند که حکم راامضاء کنیم و باز هم تاکید می کنم که توهین به بشریت است که اگرما اسم آنجا را دادگاه بگذاریم .!
دادستان : خوب این پروسه ای که گفتید، درکجا انجام شده است ؟
رضا فلاح: منظورتان ازپروسه با اصطلاح دادگاه است ؟
دادستان : بله!
رضا فلاح: اکی مارادقیقا روزنوزده(۱۹) بهمن۱۳۶۰،مجددا به بند ۲۰۹اوین بردند.البته من قبلش هم دربند ۲۰۹اوین بودم، و یک در اطاق دربسته بودیم که روزنوزده(۱۹) بهمن،مجددا به۲۰۹بردند. شاید بد نباشد یادآوری کنم که روزنوزده (۱۹)بهمن، روزی بود که رژیم توانسته بودیکی ازرهبران مجاهدین به اسم«موسی خیابانی» رابکشد.آن روزازخاطرم نمیرود،به دلیل اینکه آقای موسی خیابانی،دربین مجاهدین وهواداران مجاهدین ازمحبوبیت بسیارزیادی برخورداربودندو هنوزهم همینطوراست،هواداران مجاهدین اورا به اسم سردارموسی خیابانی می شناسند.!
رئیس دادگاه : لطفا به سئوال پاسخ بدهید:کجا حکم گرفتید وکجا بودید که حکم برای شما صادرشد؟
رضا فلاح:: فقط راجع به دادگاه بگویم ؟
مترجم : ازشما می پرسند: کجا بودید که این حکم برای شما صادر شد؟
رضا فلاح: فردای آنروزما را ازآنجا بردند به «دوشان تپه»،آنجا دادگاه ارتش بود، یعنی جایی بیرون زندان اوین بود. ما را بردند و همان روزهم مجددا برگرداندند!
دادستان:اکی،بعدگفتند:شمارادرسال۱۳۶۵به«گوهردشت»آوردند، درسته؟
رضا فلاح: بله سال۱۳۶۵زندان قزلحصارراکاملابستند وما را به زندان گوهردشت بردند!
دادستان: مدت زمانیکه درزندان گوهردشت بودی،یادت میآید که درکدام یا کدامین بند ها بودی؟
رضا فلاح: بندهارا چون مرتب اسامی آنها را عوض می کردند،من زیاددرباره اسامی بندهانمی دانم.بندنه(۹)،سیزده(۱۳)وسالن دو (۲) رامطمئنم،بهتره همه راسالن بگوییم.برخلاف اوین که همه را بند می گفتند!
دادستان : خوب حالابفرما خودت تعریف کن وزمانی را هم که من می خواهم تعریف کنی ازهفتم(۷) مرداد تا زمانیکه اعدام ها تمام شده باشد!
رضا فلاح: بنظرمن وقتی ما رااززندان قزلحصاربه گوهردشت آوردند،درواقع یک فازجدیدی رقم خورد.منظورم جایی که به قتل عام وسال شصت وهفت(۶۷) ختم می شود.در آنجا همه تلاش بر این بودکه پله وپله ماراباآن امکاناتی که به دست آورده بودیم،به تدریج بگیرند.مثل زندگی مشترک،ساختن وسائلی برای یک زندگی بهتر که ما با چوب وتخته درست می کردیم و ورزش جمعی،مشخص بودکه یک پروسه ای رادارندطی میکنندتامارابه واکنش بیاندازند.مثلا به چیزهایی که قبلاواکنش نشان نمی داند، شروع به واکنش نشان دادن کردند.مثلادرقزلحصاراصرارداشتند که ماباید ورزش دست جمعی بکنیم،ولی وقتی که به زندان گوهردشت آمدیم،کاملا برعکس شد.مثلاآنجا خیلی سردبودوما کفش نداشتیم،یک سری موکت های پاره وپوره ای که کناره ها بود،ماآنهارابرمیداشتیم وآنهارادرقالب کفش درمی آوریم وقالب پاهامون کف جوراب هامون درزمستان می دوختیم ومی پوشیدیم. بارهااینهارادیده بودند،ولی واکنش نشان نمی دادند،ولی ازیک مقطعی به برخورد جدی بااین مسائل شروع کردند.کیفیت غذاراکم کرده بودند.کمیت غذاراهم کم کرده بودند.ماچاره ای نداشتیم که برای بقای خودمون اعتراض کنیم.مامیدانستیم که اگرسکوت کنیم، شرایط بدترخواهد شد.برای اینکه شرایطبدترنشود، مجبوربودیم که یک سری واکنش ها راانجام بدهیم.مثلابعضی غذا ها می آمد که معلوم بودکه هرچه ازیک هفته پیش مانده،غذاهاراباهم قاطی کردندوبرای خوردن ماآوردند.مثلامی شودگفت:کدام قسمتش مربوط به شنبه،یکشنبه ودوشنبه بودکه می دانستیم بگوئیم که این غذا،ترکیب یک هفته پیش است.بچه ها به آن گزارش هفتگی می گفتند.
دادستان :خوب توآن تغییراتی که درگوهردشت اتفاق افتادرا- وقتی به آنجا آمدید – راعنوان داشتی که اوضاع بدترشد.حالابروید به هفته(۷) مرداد.آن موقع مشاهدات تان چی بود،آنهاراشرح بدهید؟
رضا فلاح: من اگراجازه بدهیدتقریباازبیست وهشت(۲۸)تیرشروع بکنم!این روزی بودکه رژیم ایران،بالاخره بعد ازسال ها ،مجبور شدکه قطعنامه سازمان ملل رابپذیرد.درآنروزمن یک گزارش از مقامات بالای رژِیم،درروزنامه ای دیدم.دراین گزارش نوشته شده بودکه بزودی برای همه زندانیان یک دادگاه تجدید نظرمی گذارند. بطورواضح نوشته شده بودکه حکم بعضی زندانیان شکسته خواهد شد. حکم بعضی ها تشدید خواهد شدوبعضی ها عفو خواهند خورد،ولی اشاره به اعدام نشده بود.باتوجه به پذیرش قطعنامه۵۹۸،به نظرمن خواندن چنین مصاحبه ای، می توانست بسیارنگران کننده باشد.تا میرسیم به روزپنجشنبه ششم مرداد، شب یک سری ازبچه ها را به بهانه های مختلف-سرآمار-به بیرون کشیدند.اینها حدود ده(۱۰)نفریک ساعت بیرون بودند بعد به درون بندبرگرداندند.یکی ازکسانیکه ازاطاق مابرده بودند،اسمش« مهران هویدا»بود،وقتی اورا به سالن برگرداندند،من پشتش را دیدم. بسیاراینها راوحشیانه زده بودند.من بطورمشخص پشت «مهران»راکه دیده بودم،معلوم بود که با میله گردهای فلزی ساختمان زده بودند.چون جای شیارهای که روی میله بود به عینه دربدنش بود.همین طورپشت «احمدگرجی»راهم دیدیم.پشت اوهم به مانند پشت«مهران هویدا» بود.من خیلی تعجب کردم که اینها را به سالن برگرداندند.چون وقتی کسی رااینگونه وحشیانه میزدند، معمولابه سالن برنمی گرداندند.معمولاتامداوای پشت شان به بند انفرادی می بردند.درست روزشنبه هشتم(۸)مرداد،این اسامی را مجددا به بیرون صدا کردند.امروزبه مانند همیشه بود.روزویژه ای نبود،ولی نکته این بود که آنهارابه سالن برنگرداندند.روزقبل ازآن هم تلویزیون راکاملاازسالن بیرون بردندواین خیلی مشکوک بود. ماازجائیکه به آن حسینه سالن می گفتیم به بیرون اشراف داشتیم. درروبروی مایک سوله ای قرارداشت.برخلاف روزهای پیش، آنجا جنب وجوش خیلی زیادی بود.پاسدارهای زیادی دیده می شند. مثلا ما«ناصریان»، «حمیدنوری»،«لشکریان»راآنجادیدیم.این تجمعی که بودبرای ماخیلی عجیب بود.اطاق ما درواقع نزدیکترین اطاق به حسینه ی سالن بود.بنابراین این آمد وشد های جلوی اطاق مان می شددرنظرمان بود.به خاطر آن تجمعی که بود،ما تمرکز مان به آن نقطه زیاد شد.پاسدارهای زیادی را می دیدم که توی آن سوله ازپنجره سرک می کشیدند که ببینند آن توچه خبراست؟.یکی ازبچه هادادزد:فرقون، فرقون!من سری خودم را رساندم ودیدم که «لشکری»یک فرقون یک چیزی مثل طناب دارراداشت با خودش میبرد.رفت وآمد مشکوکی بین این سوله ونقطه ای نزدیک بهداری بود،که بعداما فهمیدیم به سمت دادگاه یا «هیئت مرگ» میره دیده می شد.بعدمن شخصا آدم هایی راآنجا دیدم که مطمئن بودم که زندانی نیستند.مثلاخانمی رادیدم که مانتوتنش بودوهمه اینها کفش داشتند.ما دردرون زندان مجازنبودیم که کفش بپوشیم،ما دمپایی داشتیم.بعضی ازاین خانم ها کیف هم داشتند.آقایی رابا کیف سامسونت دیدم،ولی همه اینها چشم بند داشتند.پس اینها نمی توانستند ازکادرزندان باشند.برداشت خودمن درآن لحظه این بود که یک سری آدم هاراازبیرون میگیرندوبه اینجا می آورندبراساس آن طناب ها،دارمیزنند.تاریخ هشتم (۸)ونهم(۹)یک چنین وضعیتی بود.روزدهم «لشکری» آمدوبه همه آنهایی که ده(۱۰)سال وبالای ده(۱۰)سال حکم داشتندرااعلان کرد که به بیرون بند بیانید. بنابراین همه ماچشم بند زدیم وبه بیرون آمدیم.مارادرراه پله که به سمت پائین میرفت،پشت سرهم ردیف کرده،ظاهرامی خواستند به سمت پائین ببرند.قطعا صدای«لشکری» می آمد.یک مدتی گذشت ،من«حمید نوری»رادیدم.یک کاغذی دستش گرفته بودونفربه نفر برخورد می کرد.یعنی من کاملا«حمید نوری» رامی دیدم.همین جوری که داشت بامن گفتگومی کرد،من نگاهم رابه چشمش دوخته بودم.می خواستم ببینم چیزی ازچشم هاش می فهمم.آنچه راکه برداشت کردم این بود که خیلی خوشحال است وبازیک چیزی را که ازاوبرداشت کردم،این بودکه یک چیزی رامی خواهدازما پنهان کند.آن چشم ها هنوزدرحافظه من است.آمد با من برخورد کرد واسم وفامیلم را پرسید.چند سال حکم زندان واتهام راجویا شد.بعددیدم اصلا ناراحت نشد،درصورتی که درشرایط طبیعی این بدون مجازات نبود.بعدازاینکه برخوردهاتمام شد.من وتعدادی دیگررابه انفرادی بردند.این افرادی درطبقه هم کف بود.آنروزمن فکرمی کردم که همه ما که با ما برخوردکردندرابه افرادی بردند. بعدا فهمیدم که یک سری را به فرعی ها بردند.آن افرادی که ما را بردند بغایت کثیف بود.معلوم بودکه خیلی وقت بود که استفاده نشده بودوبرای یک کارضروری واضطراری دارند ازآن استفاده می کنند.هراندازه که صبرکردیم برایمان ناهاربیاورند،نیاوردند.ابتداء اززیردرب داد میزدیم که ناهارما را چرا نمی دهید؟ دیدیم که کسی جواب نمی دهد.بنابراین شروع به مشت کوبیدن به درب کردیم .یکباره شنیدیم که درب اصلی بند بازشد.بعدا درب یکی ازسلول ها بازشد.بعد شنیدم که صدای ضرب وشتم کسی می آیدوبعد سلول بعد تا به سلول خود من رسید.به من گفتند: که چشم بتدت را بزن، بعد سه پاسداروارد اطاق شدند.به طوروحشیانه وبیرحمانه ای من رامیزدند.من درآن موقع یک عمل فتق درزندان کرده بودم.- که اگرخواستید، من راجع به آن بعدا توضیح می دهم-.بعدا به شکمم میزدندومن می گفتم: که من تازه عمل کردم.می گفتند:به جهنم که عمل کردی.فقط من قسمت عمل وصورتم راگرفته بودم که به صورتم نزنند.یکی شان باپوتین به روی کمرم می پریدوآن دیگری باپوتین محکم به پاهایم میزدودیگری باکابل به سرم میزد.گفت: خوب ناهاررا خوردی؟نوش جانتان باشد،چه ناهارخوش مزه ای بودگفت:اگربازهم ناهارخواستید،درب بزنید.من دوروزازدردبه خودم می پیچیدم. بنابراین تکرارمی کنم:شنبه ونهم(۹) اعدام ها در جای دیگری انجام می شد.
رئیس دادگاه:هلسنبری حواسش را پرت نکن،هسلبری مزاحم نشو!
رضا فلاح: دوشنبه دهم(۱۰)تاچهارشنبه دوازدهم(۱۲)،من در انفرادی بودم.صبح چهارشنبه پاسداری به من گفت: چشم بند بزن وبیا بیرون.بازهم چیزی که آنجاعجیب بوداین بودکه اینها همیشه ی عمدداشتند که درهرلحظه می توانند به ماشکنجه بدهندواذیت کنند!ونکته ای که عجیب بودکه همانطورکه یقه من راگرفته بود، ازنظرآنهامانجس بودیم.من رابا شتاب می کشاندوعمد داشت که من رابه دیواراینوریا دیوارآنوربزند.درهمین راهی که می رفتم یک دمپایه من افتاد.گفتم:بگذارکه دمپایه من را بردارم.گفت:باپای خودت هم می توانی راه بروی،همانجورادامه داد تا دمپایه دوم من هم افتاد.من نفس به نفس افتادم.بعد من راآورد به محلی که – بعد ها فهمیدم-«کریدورمرگ»است،گذاشت وخودش رفت.آنجااولین چیزی که دیدم،سرتا سرراهرو،دوطرفش زندانی ها،چشم بند زده وروبه دیواربودند.بعدازیک مدت«ناصریان»آمدواسمم راپرسید حدودنیم ساعتی آنجابودم.آنجادقیقا.«لشکری» و «حمیدنوری» مشخص بودویک سری پاسدارهای ثابت زندان رادیدم. «ناصریان» آمد که من را به طرف«هیئت مرگ» ببرد.من در آن راهروی که به شکل تی باشد،کریدورمرگ نه،راهروی سمت چپ،دونفرازبچه هایی که می شناختم،روی صندلی نشستندویک کاغذی دستشان است.آنجا یک نفررا که من می شناختم به اسم « محمدرضا اقوامی»ونفردوم«محسن روزبهانی» بود.روی صندلی های دسته دارکه برای امتحانات کنکورمی گذارند ازآنهابود.من را به اطاقی که «هیئت مرگ» بودند، بردند.من را روی یک صندلی نشاندندوگفتند:که چشم بندت رابالابزن.درروبروی من چندنفری نشسته بودند.آن کسی که بعداصددرصد مطمئن شدم«نیری» بود، به من گفت:چرادمپایه نداری؟
گفتم:ازپاسدارتان بپرسیدکه من را کشانده وبه اینجا آورد.خیلی محترمانه به پاسداری که آنجا بود گفت: لطفا بروید وبرایش یک جفت دمپایه بیاورید. بعدشروع به صحبت کردن نمودند.
سئوال کردن اینکه اسمت چیست؟نام پدرت چیست؟
چند سال حکم داری؟آیاعفوخوردی؟ گفتم:نه!
گفت:چراعفونخوردی؟گفتم:من نمی دانم،این را شما باید جواب بدهید!
گفت:حاضری تقاضای عفوبکنی؟
گفتم: نه!
گفت:چرا؟
گفتم:من کاری نکردم که تقاضای عفو کنم .
گفت: اتهامش چیست؟
گفتم هواداری ازسازمان!
گفت: کدام سازمان؟ سازمان آب، برق ویا مخابرات؟
گفتم:خودتان می دانید کدام سازمان!
گفت: می خواهم اززبان خودت بشنوم.
گفتم:شما به آنها می گوئید: «منافین»!
گفت: نه! توچه می گویی؟
گفتم: من می گویم؛ سازمان!
گفت: می دانی اینها خیلی جنایت کردند!
گفت:مصاحبه را قبول می کنی؟
گفتم:نه! مگر اینکه برای آزادی باشد، شاید قبول کنم!
گفت:این مجاهدین خیلی جنایت کردند،اینجوری کردند،آنجوری کردند و شروع کرد به حرف های بد زدن.
گفتم:من هفت(۷)سال درزندان شماهستم.من تنهامنبع خبریم تلویزیون شمابوده است وانتظارندارم که شما راجع به مخالفین تان حرفهای خوب بزنید.بنابراین من نظری ندارم.مگراینکه من آزاد بشوم وبروم بیرون وبعدببینم که چه خبراست وآنموقع قضاوت می کنم.بعدکلاسعی می کردند،سئوال این تمام نشده،کس دیگری سئوال می کرد. بعد به من فحش دادن راشروع کردند.شما منافقید،آدم نمی شوئید. درست نمی شود!بعد پرسید:آیا به بند جهاد می روی؟
گفتم: نه!
گفت: برای چه چیزی نمی روی؟
گفتم: همین بندی که هستم خوبه.
بعدیک مقدارسکوت برقرارشد.!یکی شان سوال کرد: آیاتو ترور راقبول داری؟
گفتم: نه، تروررا هرکسی انجام دهد قبول ندارم!
بعد زیرلبش گفت:متهم اعلام می کند،ترورراقبول ندارد،پس منافقین را قبول ندارد.
من با این کلام مشکلی نداشتم،چون آنها رامنافقین میدانستم.یکی ازاینها به «ناصریان»گفت:اورا به بیرون ببروبگوهمین حرف ها که اینجا گفته، بنویسد!هنوزآن دونفری که آنجا نشسته بودند،یعنی«محمدرضا اقوامی» و «محسن روزبهانی» آنجا نشسته بودندوعرق کرده بودندو با «ناصریان»جروبحث میکردند.تازه فهمیدم آن کاغذی که جلویشان است،کاغذی است که به اصطلاح داده گفته، که اینها بنویسند!
من همان چیزهایی راکه به«هیئت مرگ» گفته بودم را روی کاغذ نوشتم!بعدش«ناصریان»آمدوگفت:این چه چیزیه که نوشتی،این بدرد عمه ات می خورد.دستم راگرفت ومن رابرددرگریدوراصلی نشاند.اینجا شروع به خواندن یک سری اسامی کردند.چند تا ازاین اسامی کسانی بودند که روزدوشنبه همراه من ازبند بیرون کشانده بودند.مانند«امیرسعیدی»،«بهزادفتح زنجانی»و«عباس افغان»، بازهم من هنوزنمیدانستم که چرااسامی اینهاراخواندند. اینجا «امیرسعیدی»و«بهزاد فتح زنجانی»،شروع به صحبت کردن با همدیگرکردند.مثلااین به آن باخنده وشوخی می گفت:سایزگردن توچنده؟مثلاآن می گفت:متوسط است وآن می گفت: بزرگ است یا سایزهای مختلف،ویک نقطه دیگرکه ماراجع به آن باهم شوخی می کردیم.کلید واژه ای به اسم شیروعسل بُود.بعد «بهزادفتج زنجانی»می گفت:بچه هاماداریم سراغ شیروعسل میرویم،« امیرسعیدی»هم می گفت:بچه ها،تمام میشه ها،بدوید…!ازترکیب این کلید واژه ها،دقیقامتوجه شدم که دارند ازاعدام وطناب دارصحبت می کنند. دقت کردم وازاین نکته خیلی هشیارشدم.وقتی اسامی اینهارا خواندند،دستهایشان راروی شانه هم گذاشتند،به سمتی که بعداما فهمیدیم که حسینیه گوهردشت است.دقیقا من اینهاراباچشم هایم دنبال کردم.دیدم که«حمید نوری»، جلو رفت. چندپاسدار،وسط های صف بودند،ولی«ناصریان»همان دّم درب دادگاه بود.پشت سراینهانیزآخوندی رادیدم که رفت.اینجا«داود لشکری»عربده می کشید.به مسئول فروشگاه می گفت:«بروهمه بچه هاراصدا کن، مباداکسی جابماند.به همه شان بگو،که حاجی گفته،همه شان باید بیایند.بعدانگوئید:که حاجی نگفته ها. بعد مسئول فروشگاه رفت. من آنجا قشنگ دیدم،دکتری که مسئول بهداری گوهردشت بود،یک کپسول سم پاشی رابه پشتش انداخته بودواونیزبه همان سمت می رفت.بعدازنیم ساعت یاچهل وپنج دقیقه،دیدم صدای برگشت پای یک تعدادافرادازهمان راهروبه گوش میرسد.من همان موقع که بچه ها به سمت حسینیه میرفتند،دقیقا دیدم که این مهتابی سقف، لامپ هایش رابرداشته یاخاموش کرده بودند.یعنی ازیک نقطه ای بچه هامیرفتند،محومیشدند ونمی توانستیم آنها را ببینیم.حالاازهمان نقطه سیاه، یک سری داشتند برمی گشتند.بعد دیدم که پاسدارها هستند که دارند،برمی گردند.یکی ازآنها چند ساعت به دستش کرده بود ودست یکی شان یکی ودوتاکاپشن بودودست یکی شان لنگ های که بچه ها معمولا بعنوان چشم بند می بستند که بهترببینند. با برگرداندن این وسایل خاصه لنگ ها،متوجه شدم که دوستان ما هرکجا که رفتند؛احتیاج به چشم بند ندارندواین پاسدارهاسراین ساعت هاواین حلقه وکاپشن هایی که آورده بودندباهمدیگربحث وجدل می کردند.این یکی به آن یکی می گفت:« حسن این نامردی است،توقبلاهم سه تاساعت خوب برداشتی»،آن دیگری می گفت: «عوضش تویک کاپشن خیلی تاپ برداشتی،ارزش آن خیلی بیشتر ازاین ساعت ها است.»ودقیقا دیدم که انیها دارند غنایم جنگی را بین خودشان تقسیم می کنند.پس ازنیمساعتی که گذشت.این دفعه باز«ناصریان»آمدومن را به راهروی باریک بردوکاغذی به من دادکه چاپ شده یا نوشته شده بودومن خواندم ودیدم که چه چیزی هایی که آن توننوشته است! یعنی چیزهایی که حتی اگربه من هم می گفتند:اعدامت می خواهیم بکنیم،امکان نداشت که من بنویسم! بنابراین تلاش کردم که یک چیزی بین این دوتا بنویسم.بنابراین آنچه را که قبلا نوشته بودم.من اگرآزادبشوم،مصاحبه می کنم.این چنین چیزهایی هم به آن اضافه کردم.بعد«ناصریان»آمد.منتهی سعی کردم که طولانی بنویسم. بعدش«ناصران»گفت:این چی است که نوشتی؟گفتم:آنجا حاج آقا به من گفت برواین را بنویس، تازه من زیاد هم نوشتم.بعد ازتوی دادگاه که آمد،مجددامرابه جایی بردکه بچه ها بودند.هرچه که می گذشت،یک شک وشبهه ای پیدا می کردم که اعدام است.وقتی که فهمیدم که صد درصد اعدام است.به دشتشویی که همان نزدیکی هابود،رفتم وباخودم خداحافظی کردم وگفتم:«ببین رضا انواع این درد ورنج وشکنجه ها دارد،تمام میشود وبه جایی میرسی که دیگراین شکنجه ها نیست وبه خودم می گفتم: رضا سفت ومحکم باش.باید تا آخرش بروی. مباداآنجا پاهایت بلرزد.به رسم مجاهدین برای آخرین باروضو گرفتم.چون داشتم خودم رابرای اعدام آماده می کردم ومی خواستم که آماده بروم.همانجا بودیم و«داود لشکری»هردفعه همان حرف هاراتکرارمی کرد.یعنی می خواست پای همه پاسدارها وحتی آنها که غیرنظامی هستند،به این داستان کشیده بشودونمی خواست کسی نبوده باشد که دراین مرحله اعدام ها نبوده باشد که بعد بتونه یک موقعی برعلیه اینهاشهادت بدهد.یعنی میخواست همه آلوده جریان این قتل وعام بشوند.«حمید نوری» می آمد وپشت تک تک بچه ها میایستادومیپرسید:«هیئت رفتید؟»اسم واسم پدرشان رامیپرسید. براساس پاسخی که می دادند که به هیئت رفتند یا نه، جاهای آنها را جا بجا می کردند.« ناصریان» خیلی خوشحال بود وهرسری را که برای اعدام هامی بردند.مثل بچه های دستهایش رابهم می مالید.انواع کک وشیرینی بود که تقسیم می کردندو«حمیدنوری» با اکثرگروههایی که برای دادگاه می بردند،قطعا میرفت.چون از دادیاری،ما آنجا فقط دونفرراآنجا داشتیم.یکی ناصریان یا مقیسه ای بود که همیشه،جلوی درب دادگاه بودو«حمید نوری» که این کنترل را همواره اومی کرد که به دادگاه رفتند یا نرفتندوخیلی سعی می کرد که بچه ها رامسخره کند.یکی ازبچه ها ازاوپرسید:ممکنه من به دستشویی بروم؟خندیدوقهقه ای زدوگفت:«بکش بالاوتفش کن!» ،بعد به خاطراین حرف بامزه اش ازخنده، ریسه می رفت وطرف را به دستشویی نبرد.نمی دانم معنی این حرف بی ادبی رامی فهمید یا نه؟ این نشان دهنده آن کسانی است که درواقع درسیستم خمینی کارمی کردند.
قاضی ساندر،رئیس دادگاه:خواستاراستراحت شدوازدادستان خواست که بحث راهدایت کند،چون داریم ازبحث خودمان دور می افتیم تا زیاد حاشیه نیفتیم!
رضا فلاح: نمی دانم ازکجا،ولی صدای نواریا تلویزیون ویاهرچه که بود، داشت نمازجمعه هفته گذشته راپخش می کرد.یعنی آخرین جمعه ویک روزقبل ازاینکه قتل عام هاشروع بشودوآنهائیکه درنمازجمعه بودند،شعارمی دادند:«زندانی منافق، اعدام باید گردد»،معمولااین شعارهائیکه داده می شود،ازقبل تعیین شده است.فهمیدم درفضای بیرون هم اینها تلاش کردند،این زمینه راایجادبکنند.آنجاصدای هم پرونده ای ام«فریدون نجفی آریا»را شنیدم.به نظرمیآمد درآن زمان که درکریدورمرگ بودم،اسم هم پرونده ی ام«حمیدرضاهمتی»راهم شنیدم.بنابراین جای خودم را تغییردادم وخودم رابه«فریدون» نزدیک ترکردم.بعد به اوگفتم:نگاه کن«فریدون»،این همه مدت طولانی ماهمدیگرراندیدیم،حالا که قراره اعدام بشویم،داریم همدیگررامی بینیم.به هرحال آخرشب که شد،تعدادی ازما مانده بودیم.«لشکری»آمدواسامی مارانوشت وتمام مارابه سمت راهروی مرگ یا حسینیه به صف کرد.دقیقامی دانست که ما میدانیم که آن سمت،به طرف «راهروی مرگ»است.بعد یک مقدارکه ما را به آن سمت برد،خنده ای کردومعلوم بودازکاری که کرده خیلی خوشحال بود،گفت:حالاعقب گردکنید. درواقع آن تعدادی ازماکه بودیم به طرف اطاق دربسته بردند.در واقع آن مدتی که من بودم،فقط همان یکباربه«هیئت مرگ»وهم به «کریدورمرگ»رفتم.درآنجا که بودیم،یکی ودو روزگذشته بود ویکی ازبچه ها به نام«محمدفرمانی»،که ازهم بندیهای خودمان بودوخوب می شناختمش،رفت وشروع کرد درب اطاق را زدن، تا اینکه پاسداری آمدودرب رابازکرد.بعد به پاسدارگفت:من اشتباه کردم که نوشتم:«منافقین»،من هوادارسازمان مجاهدین خلق هستم ومیخواهم که دادگاه این رابداند.بعد رویش را به طرف ما کرد وگفت:درودبرمریم ومسعود رجوی! پاسدارگیج شده بودومانده بود که چه کاربکند؟«محمد»خودش درب رابازکردوبیرون رفت.هر چندوقتی که«هیئت مرگ»آنجانبود.«حمید نوری»و«ناصریان» به اطاق ما می آمدند.- من آنچه راکه می گویم – مرتبط به اطاق درب بسته ای که درون آن بودیم، می باشد.ماآنجاچشمبند نداشتیم.معمولا «حمیدنوری» دم درب می ایستادودستش رابه کمرش میزدو «ناصریان» می آمدوقشنگ پهلوی ما می نشست. می آمد تا ببیند آیا کسی را ازبین ما برای دادگاه پیدا کندوبه قول «نویدافکاری» که یک زندانی بود،حدودیک سال پیش،تلفنی که به بیرون کرده بود،می گفت:«اینهابه دنبال طناب برای گردن شان می گردند»، شاید من اشتباه گفتم:«اینها به دنبال گردن، برای طناب هایشان می گردند».درواقع «ناصریان»هم،همین کاررا می کرد.می آمد تا ببیند،ازاینهایی که ماندند،بازمیتواندکسی رابرای«کمیته مرگ» ببرد،دراین مدت،دوتاسه نفررابه انفرادی بُرد.یکبارهم«حمید نوری»باپاسدارهابه تنهایی آمد.او(نوری)درواقع کار «ناصریان» را تقلید میکرد.!ماآنجابودیم وازطریق مورس باجاهای دیگردر ارتباط بودیم.ماصددرصد مطمئن شدیم تمامی کسانی راکه برای«هیئت مرگ»بردند،همگی اعدام شدند.حتی ما شنیدیم که هواپیمای ضیاء الحق نخست وزیرپاکستان،سقوط کرده است.یعنی خبرها،تنهابه مسئله اعدام هاختم نمی شدتااینکه بعدازچندی،ما صدای یک سری راه رفتن ها وصحبت کردن ها راشنیدیم.بعد یک تعدادی ازاینهارابه اطاق بغلی ما،اطاقی که سمت راست ما بردند. اینهاراکه ازراهرومی بردند،مابه این نتیجه رسیده بودیم که اینهانمی دانند، اعدام ها درجریان است!چون نوع رابطه،صحبت هاوخنده هاشان،نشان داد که درجریان نیستند.بعدبچه هامون درجلوی درب اطاق نگهبان گذاشتیم که اگرپاسدارها آمدند،متوجه بشویم.من شروع به مورس زدن به دیوارسمت راست مان کردم،جواب نمی دادند،من با مورس خودم را معرفی کردم. پرسیدم:دراطاق شما کسی هست که من رابشناسد؟ظاهرامن را میشناختند.گفتم:پس خوب گوش کنید! گفتم :ازتاریخ شنبه هشتم(۸) اعدام ها شروع شده است.همه را به یک جایی به نام«هیئت مرگ»میبرندودررابطه باما،محکومیت سازمان واعلان انزجار بود.آیاشما چیزی به نام اعدام ها شنیدید؟ جوابی که به من دادند،این بود:«مطمئنی که حالت خوب است؟!»،گفتم:«دوستانی که من رامی شناسند،می دانند من اهل شوخی نیستم،آنهم راجع به مسئله ای به این مهمی.الان اگربفهمند،من دارم به شمامورس میزنم،بدون هیچ شک وشبه ای اعدام خواهم شد،ولی بایدبدانید که چه خبر است!»هیچ جوابی به من ندادند،بعدازشایددویاسه ساعت،آنها مورس زدند.گفتند:«به نظرماتودچارتوهم شدی»،من تمام آن چیزهایی که در«راهروی مرگ»شاهد بودم راگفتم واینکه یک چیزی به نام«هیئت مرگ»آمده است واگرتصممیم بگیرند، شما به سمت حسینیه میرویدو دارمیزنند.قضیه چشم بندهاوساعت هارا گفتم.بازهم سکوت برقرارشد.فردایش با ما تماس گرفتندوگفت:«به نظرمان،این چیزهایی که می گویید:دورازحقیقت نمی تواند باشد.» من گفتم:«نمی دانم شماچه تصمیمی می خواهیدبگیرید،این به خودتان مربوط است.وظیفه من این استکه،آنچه می گذردرا به اطلاع شما برسانم.»
دادستان:رضا ببینید،شایدخیلی غیرمودبانه است که من حرف شما راقطع کنم،مابه لحاظ وقتی درمضیقه هستیم ویک سری سئوال است که من برای اطمینان خاطربایدازشما بپرسم.-به هرحال ضیق وقت است-حالاببینیم،حالااگروقت اضافه آمد،شاید به این جریانانت برگشتیم .
رضا فلاح: من می توانم، قبلش چیزی بگویم؟
دادستان : بفرمائید!
رضا فلاح: من چه دررابطه با سئوالاتی که ازمن کردید، چون نمی دانستم که تا کجا باید بروم،حتی چند بارمکث کردم که شاید شما بخواهیدازمن سئوال داشته باشید.پس ازنظرمن،چه شما،وچه آقای قاضی،به هیچ وجه من اینرامسئله بی ادبی نمیدانم وخوشحال می شودم که من راهدایت کنید تا درست درمسیرقراربگیرم وازشما هم متشکرم.
دادستان :مرسی.حالامن برمی گردم به حکایت شما واولین سئوالم درمورد ده(۱۰) مرداد است.آنجا می گوئیدکه این «لشکری» است که می آید توی سالن یابندوهرکجایی که شما هستید،به آنجامی آید.گفتید که درراه پله ای یا جایی به صف می شویدواینکه شما بعد ازیک مدتی«حمیدنوری» را می بینید. درسته؟
رضا فلاح: صددرصد!
دادستان :بعد همزمان گفتید: که آن موقع چشم بند داشتید؟
رضا فلاح: دقیقا !
دادستان:بعدشماگفتید:که دوتا سه پله بالاتر،نسبت به ایشان بودید؟
رضا فلاح:دقیقا!
دادستان:یعنی شمامنظورتان اینستکه،جائیکه شماهستید،بااین حساب «حمیدنوری» پائین ترازشما ایستاده است، درسته؟
رضا فلاح:دقیقا!
دادستان:شما گفتید که ایشان راواضح و روشن می دیدید،آنجوری که من فهمیدیدم،شما چشم درچشم ایشان داشتید؟
رضا فلاح: دقیقا!
دادستان:آخه اگرچشمبند داشته باشد،چه جوری می تونه چشم در چشم داشته باشه؟ شما این را توضیح دهید!
رضا فلاح: دراین نقطه همانطوری که گفتم:چون ایشان ازمن پائین تربود،قشنگ اززیرچشم بندمی دیدم.ولی اگروقت داشته باشم،خیلی خوشحال می شوم درباره چشم بندیک مختصرتوضیحی بدهم!.
دادستان: بفرما!
رضا فلاح: متاسفانه من برداشتم اینستکه؛دردادگاه این سوءتفاهم است که چشم بند برای ندیدن بوده است.درصورتی که مازمانی که دستگیرمیشدیم وزمان بازجویی های اولیه مان بود،چشمبند بیشترازاین جهت بود،که کسانیکه دریک پرونده هستند،نتوانند همدیگرراشناسایی بکنندوپیش هم جای گیرندونتواننددرباره کیس شان،به هم بگویند:تواین رابگو،من اینرامیگویم!ولی بر میگردیم به وقتی که مادیگرحکم گرفته بودیم.اینجا نقش چشمبند کاملا متفاوت بود.یکی این بودکه کسی به کسی چشمبند میزد،نشان دهنده این بودکه یکی دروضعیت بهتری ازآن یکی قراردارد،یعنی یکی حاکم وآن دیگری محکوم است.شاید من مثالی که بخواهم بزنم همین دست بند یا پای بندی است که شما به حمید نوری میزنید،می فهمد آن آدمی که تا یک ساعت پیش،یک روزپیش،یک سال پیش بوده،دیگرنیست.یک مظهرقدرت نمایی است.دوم آنچه که به آن زندان برمی گشت،یکنوع تحقیربود.بگذارید من یک چیزصادقانه به شما بگویم:من هردفعه که به این دادگاه آمدم،هردفعه که درب دادگاه بازشده،سعی کردم که سری به درون دادگاه بیام.یا موقعی که تنفس میشه«حمید نوری»،رامیخواهند دست بندبزنندوبه بیرون ببرند،این ازنظرمن و«حمیدنوری»میدانیم که یکنوع تحقیراست و می خواهم بفهمد که این تحقیرهمان تحقیرگذشته است!
رئیس دادگاه،قاضی ساندر، دخالت می کندومی گوید:نه خیرآقا، از این موضوع بگذریم وازدادستان می خواهد که بازپرسی شما را هدایت کند وماوارد این بحث نمی شویم وادامه می دهد:اگر صحبتی سرچشمبند نیست، بفرمائید!
دادستان:این را می گذریم وبه جلوترمیرویم!
رضا فلاح: اجازه است که حدود یک دقیقه ای دراین باره صحبت بکنم، بدون اینکه به کسی بربخورد؟
رئیس دادگاه،قاضی ساندر:باعصبانیت می گوید:ببینیدکه دادستان چه سئوالاتی دارد،به سئوالات ایشان پاسخ بدهید.ببینیدماوقت خیلی کم داریم ودرمضیقه وقت هستیم.شمافقط دقت کنید،تمرکزتان راروی سئوال های که دادستان می پرسدبگذاریدتا بتوانیم جلو برویم.مرسی!
دادستان:شماگفتید:دوشنبه وچهارشنبه رادرسلول انفرادی بودید!
رضا فلاح: دوشنبه تا چهارشنبه!
دادستان:بعدروزچهارشنبه،پاسداری میآیدومیگوید:که چشمبند بزنید. من می خواهم بدانم: که چهارشنبه چه تاریخی است؟
رضا فلاح: شنبه هشتم(۸)،دوشنبه دهم(۱۰)،چهارشنبه دوازدهم (۱۲) است!
دادستان:آن روزهم توضیح دادید که شمادوازدهم()مرداددر «کریدورمرگ» بودید وهم پیش «هیئت مرگ»بودید، درسته؟
رضا فلاح: بله!
دادستان: توصیف کردیدکه صبح است وشمارابه«کریدورمرگ» می برندبعدوقتی آنجا میآئید،زندانی های دیگررامی بینیدکه چشمبند دارند،حالامن اینجا را زیادمتوجه نشدم،این هاپشتشان به دیواراست یا صورت شان به دیواراست، این را من زیاد متوجه نشدم؟
رضا فلاح: زندانی ها صورتشان به سمت دیواراست.
دادستان:خوب حالابایداینرابپرسم:توچشمبندداری،چطورمتوجه می شوی که آنها صورتشان به سمت دیواراست؟
رضا فلاح:ماهفت سال چشمبند میزدیم.من فکرمیکنم یک کسی که هفت سال دیپلم داره ومیره درس بخونه،حتمایک دکتراوفوق تخصص میگیرد.
دادستان:ازاین گفته تان،شمامی خواهید بگوئیدکه میتوانستیداز لای این چشمبند،زیروبالا،یک جوری نگاه کنید،منظورتان به جواب سئوال من این است
رضا فلاح: صددرصد!
دادستان:حالااین زندانیانی که رویشان به طرف دیواراست،اینها تمامی زندانیان هستند یا بخشی ازآنها یا همه زندانی هتسند؟
رضا فلاح: قطعا همه زندانی هستند!
دادستان:ولی همه به یک طریق نشسته اند، یعنی همه صورت شان روبه دیواراست؟
رضا فلاح: همه دراصل روبه دیواراست،ولی وقتی خسته می شدند، ولی بعضی ها شان می نشستند،بعضی هاشان که می نشستند، دست شان را روی زانوی شان می گذاشتند. دادستان:اکی،بعدگفتید:«حمیدنوری»،«لشکری»رادیدید.بعدچندتا پاسدارثابت دیدید.شما اسم هیچکدام ازاین پاسدارها رامی شناختید؟
رضا فلاح: :بله،بعضی ازاین پاسدارهارامی شناختیم.مثلایکی ازاین پاسدارهااسمش«عادل»بودکه مسئول فروشگاه بود.یکی که مسئول بهداری ویکی مسئول ملاقات وفکرکنم اسمش«خاکی» بودوبعضی ازاین پاسدارها به طورمعمول برای آماربندمان می آمدند.
دادستان:اکی،بعدشمارابه جایی میبرندکه شکل ت(T)دارد،قبل از اینکه وارداطاق«هیئت مرگ»بشوید،،بعدآنجا اسم دودوست خودت رابردی،یکی ازاسامی رامی خواهم کنترل کنم وببینم که درست فهمیدم یا نه.من شنیدم که شماگفتید:«محمدرضااقوامی»،وآن دیگری هم«محسن روزبهانی»،من فقط جهت اطلاع دادگاه بگویم که این درلیست آ(A) صفحه۶۱است.!
رئیس دادگاه می پرسد: آیا آن یکی اسم هم هست؟
دادستان:آن یکی نیست،اما به آن برمی گردم.دادستان درادامه ازرضا فلاحی میپرسد:آیا می دانی برای این دونفرچه اتفاقی افتاد؟
رضا فلاح: صددرصداعدام شدندومن بابرادر«محسن روزبهانی»به نام«هوشنگ روزبهانی»،رفیق بسیارخوبی هستیم وفقط به ایشان هم مثل بقیه یک ساک دادندوگفتند:«دیگردرزندان نیست».من سعی می کنم کوتاه جواب شمارا بدهم!
دادستان:خیلی عالی است،این«محمدرضااقوامی»رامطمئن هستی که اعدام شده است؟
رضا فلاح: صد درصد!
دادستان:از کجا میدانی که صددرصد؟
رضا فلاح: دوستان دیگرم که خانواده آنهارادیدند،درواقع همین داستان هم درباره خانواده آنها بوده است!
دادستان:بعدتعریف کردید که بعدازاینکه شمانزد«هیئت مرگ» بودید،بعدمی فهمند که شما یکی ودوساعتی دراین کریدوربودید.
رضا فلاح: نه یکی و دوساعت نه، من ازصبح تقریبا تاشب آنجا بودم!
دادستان:دقیقا.من هم اینجوری فهمیدم!بعدآنجا می شنوید که اسامی اشخاص مختلف راچه شکلی صدامی کنند.خوب من الان برای خاطراطمینان می خواهم چنداسم راکنترل کنم.اسمی که شما شنیدید، یکی اش « امیرسعیدی» بوده است؟
رضا فلاح: بله!
دادستان: اسم ایشان درهیچکدام ازاین پیوست ها وجود ندارد.
رضا فلاح::نه
دادستان:اسم بعدی«بهزادفتح زنجانی»،ایشان هم درلیست آ(ََA) ۲۱است.بعدهم اسم«عباس افغان»راگفتید.ایشان هم درلیست آ(A) ۲۲است.بعدشما می شنوید که اینها چه جوری باهم شوخی میکنند واین عبارت کلیدی- به قول شما- شیروعسل رادارندبه کارمی برند.شما بعدا هر سه تای اینها را می بینید که در صف ایستاده اند و به طرف حسینیه می روند؟
رضا فلاح:این سه تا هم قطعا درآن صف بودند!
دادستان:اکی، شما می دانید برای این سه نفرچه اتفاق افتاد؟
رضا فلاح: بله هرسه تن آنان درقتلعام۱۳۶۷اعدام شدند.« امیرسعیدی»همانطوری که شما می فرمائید،اسم شان درلیست نیست.بعد من که لیست ۴۴۴ نفره مجاهدین را که دیدم به آنها گفتم:که«امیرسعیدی»درلیست نیست.«امیرسعیدی»و«بهزادفتح زنجانی»هردوبچه محل های ما بودند،بخاطرهمین خانواده ها که به ملاقات میآمدند،سعی می کردندکه با هم بیایند.!
دادستان:بعدشما می گوئید:که«حمید نوری»رامی بینید که جلو دارد میرود ویک سری پاسدارها وسط هستند…
رضا فلاح: صد درصد!
دادستان:خوب حالا من ماندم که شما چطورهمه اینها را می توانید ببینید،وقتی که داریداین رامشاهده می کنید،ایستادید،نشستید،درچه حالتی می توانید این مشاهدات راداشته باشید.
رضا فلاح: ببینید،ماهمانجورکه ایستاده بودیم،میتوانستیم کمی به راست یا به چپ بچرخیم.
دادستان:یعنی شما آنجا ایستاده اید؟
رضا فلاح: بله،چون طولانی شده بود،بعضی وقت ها می نشستیم وسعی می کردیم که نشان بدهیم که سرمان پائین است وباآن مکانیزم هایی که بلد بودیم،سعی می کردیم که محیط رابشناسیم و شخصا خودمن می گویم:اشراف کامل داشتم به آنچه که درآنجا می گذشت.حتی من می توانم نکات ریزی رابگویم ولی چون نگران این هستم که خارج ازبحث باشد،سکوت می کنم.!
دادستان:من فعلاسعی می کنم،توی آن راهروکه بودی چه جوری بوده است؟ می گویی:هم می توانستی بایستی وهم می توانستی بنشینی!
رضا فلاح: بله!
دادستان:یعنی خودآدم انتخاب می کردکه بایستد یا بنشینید یا اینکه پاسدارآنجا بودومی گفت: پاشویا بنشین؟
رضا فلاح: نه خودمامی نشستیم وبعضی مواقع پاسدارمی آمدولگد میزدومی گفت:چرا نشستی؟بلند شدوبایست،بخصوص وقتی اسامی رامی خواندند،خیلی شلوغ میشد،حواسشون به ماکمتربود. به خاطرهمین راحت می توانستیم،همه چیزراببینیم،حتی بعضی وقت ها که می دیدیم که کسی بالای سرما نیست،جامان راعوض می کردیم.درضمن فراموش نکنیم،قراربود که مااعدام بشویم،بنابراین مااین همه شکنجه شده بودیم،نهایتا یک روزهم می خواست اضافه بشود.بنابراین حالایک کسی بیاید،لگدبزندویابرسرمان بزند،چیز غیرطبیعی نبود،بخاطرهمین حواسمان جمع بودواحتمال می دادیم که هیچوقت نباشیم!
دادستان:بعدگفتی که صدای قدم شنیدی،افرادی که به راهرو بر گشتند.بعد شنیدی که این پاسدارها درمورد دارایی ها واسباب و اثاثیه این زندانی ها صحبت می کنند.
رضا فلاح:دقیقا!
دادستان:من یک سئوالی دارم که جنبه عمومی دارد؛برای اینکه توخیلی قشنگ وواضح یادت میآید،حتی حرف های این پاسدارها،جریان چیه،چطورمی توانی این حد دقیق بگویی که پاسدارها چی گفتند؟
رضا فلاح:برای اینکه چیزهایی که می گفتند؛درواقع اشاره داشت به اعدام وقتل عام وصحبت های اینها نشانگراعدام وقتل عام بود!
دادستان:اکی،تو این خاطران گوهردشت راجایی نوشته ای؟
رضا فلاح: نه متاسفانه،برای اینکه نوشتن اینها خیلی اذیتم می کند، خیلی وقت ها شروع کردم ونتوانستم ادامه بدهم!
دادستان:اکی،گفتی:«حمیدنوری»عادت داشت آنجا بیایدواززندانی هادرراهروسئوال بپرسد.اومیپرسد:آیاپیش هیئت بودی،اسم زندانی هارا می پرسد،و ازاین سئوال ها…
رضا فلاح: بله!
دادستان:گفتی(نوری)معمولامی آمد!این کلمه رابرای چی انتخاب کردی؟
رضا فلاح: معمولا در«راهروی مرگ»میآمد.آیا سئوال این است؟
دادستان:آره درباره روزدوازدهم(۱۲)مردادکه خودت توصیف کردی وتوضیح داده ای،کلمه ای که استفاده کردی همان(عادت) داشت آنجا بیایدبود که استفاده کردید!
رضا فلاح: من چنین چیزی راتاجائیکه میدانم،به کارنبردم.چون ازاول صبح تا آخرشب«حمید نوری» آنجا بود.
دادستان:توچند باردیدی که این(نوری)سئوال بپرسد؟ بیشترازیک باردیدید یابیشترازیک روزویک دفعه دیدی که درآن راهرواززندانی های دیگرسئوال بپرسد؟
رضا فلاح: مادونفربه نام دادیارداشتیم.یک نفراینها«ناصریان»بود، وظیفه اش بردن به هیئت مرگ وبرگرداندن شان بودواگردادگاه گفت؛چیزی بنویسه، نظارت کندتا آن چیزنوشته بشود.بنابراین از دادیاری فقط یک نفردیگرمی ماندوکار«حمیدنوری»همین مواردی بود که خدمت شما گفتم.
دادستان:خودت بگو:وظایفی که دیدی«حمیدنوری»انجام داده است!
رضا فلاح: شخص«حمیدنوری»،ازکسانیکه آنجا ایستاده بودند، اسامی شان رامی پرسیدواینکه آیا به هیئت رفتی یا نه،دوم تمام مواردی که من توانستم ببینم،وقتی به سمت «راهروی مرگ» می بردند،حتما«حمیدنوری»بااینهابود.متاسفانه یکی ودوباربه خاطر اینکه جایم بد بود، نتوانستم ببینم.!
دادستان:گفتی نتوانستی ببینی؟ آن جمله آخری راتکرارکن!
رضا فلاح: :بستگی به نقطه ای که شماقرارداشنی،ممکن بود پاسداری یا کسی جلوی شما راگرفته باشد،شما نتوانید،یا می دیدی که پاسدارحواسش به شما است.
دادستان:اکی،آیاتوبیش ازیکباردیدی که«حمیدنوری»بیش از یکبار حول این چیزهای که گفتی،زندانی ها رابه طرف «کریدورمرگ» ویا … می برد؟
رضا فلاح: حداقلش می توانم بگویم سه(۳)، یاچهار(۴) باردیدم!
دادستان:برای اینکه کاملامشخص بشود،وقتی میگویی به «راهروی مرگ» می برندیا برده می شوند،دقیقا کجا می برند، منظورت کجا است؟
رضا فلاح: راهروی که به سمت حسینیه گوهردشت بود!
دادستان:یادت میآید که چه اتفاقی برای آن زندانیانی که درتاریخ دوازدهم(۱۲) مرداد،درآن راهروی ناپدید شدند،افتاده است؟
رضا فلاح: دیگرهیچکدامشان،هرگزدرجایی دیده نشدند واکثریت قاطع ای که ما با خانواده هایشان تماس داشتیم،به آنها ساک ویک سری وسائل داده بودندوبه آنهاگفته بودند:«شماحق عزاداری ندارید.اگرعزاداری کنید،شماراهم پیش همان فرزندانتان میبریم. فراموش کنید که اینها روزی زنده بودند»!
دادستان:اکی،گفتی«داودلشکری»تامدت زمانیکه تودرراهرو نشسته بودی،یک چیزی راتکرارکرده بودومی خواسته که تمام پاسدارها دراعدام ها شرک کنند؟
رضا فلاح: دقیقا!
دادستان: این اطلاعات را تو،ازکجا داری؟
رضا فلاح: قبلایک سری بچه های زندانی«افغان»بامابودند،اینها دریکسری کارهای بیرون بندکمک میکردند.اینها برای ما تعریف می کردند که درآن مقطع،همه کادررابرای اعدام بردند وفرقی هم نمیکرد که چه سمتی رادرآن زندان داشتند.
دادستان:توازکجا می دانستی که درکله«داودلشکری»چه می گذره وچه داره فکرمی کند،آنگاه که داره آن کلمات رامی گوید،یااینکه بعدا توبه این نتیجه رسیدی واین جوری فهمیدی؟
رضا فلاح:نه من همان روزهم من این رامی دانستم.چون مااینها را خوب می شناختیم.
دادستان:بعدادامه دادی که صدای دونفردیگرراهم-لااقل- شنیدی؟ یکی ازاین افراد«حمیدرضاهمتی»بوده است.برای دادگاه بگویم: لیست(E)صفحه۷۷،چه اتفاقی برای«حمیدرضا»افتاده،آیا میدانی؟
رضا فلاح: مثل بقیه اعدام شده است.من بعداخانواده اش رادیدم و این داستان برای همه شان تکراری بود!
دادستان:آخرآن روزمیگویی،شمارابه اطاقی بردندکه به آن اطاق دربسته می گوئید،این چه جوراطاقی است؟
رضا فلاح: یک سالن معمولی بود.منتهی دراطاق هایی که ما قبلا بودیم،درب اطاق ها به راهروبازبود.مانند همان سالن دو(۲)که ما قبلابودیم.منتهی درب اطاق هارامی بستندوفقط سه باربرای دست شویی ما را بیرون می بردند.!
\ دادستان:اکی،یادت می آید؛چند نفربودیدکه شمارابه این اطاق دربسته بردند، الان یادت میآید؟
رضا فلاح:تقریبا ده(۱۰)نفربودیم.«محمد»خودش بیرون رفت.دو یا سه نفرراازآنجا به انفردای بردندوبقیه آنجا ماندیم.
دادستان:اکی،«محمدفرمانی»،که اسمش راآوردی،- جهت اطلاع دادگاه می گویم- درپیوست(E)، شماره۱۱۰دارد.گفتی خودش رفت وگفت:می خواد پس بگیردونمی خواهد بگوید«منافق»، درسته؟
رضا فلاح: بله!
دادستان:برای این محمد ،چه اتفاقی برایش افتاد؟
رضا فلاح: مثل بقیه اعدام شد.
دادستان: یعنی هرگزاورا ندیدی؟
رضا فلاح:نه،هرگزندیدیم.دوستان دیگرم که به خانه اش رفتند، باز خانواده اش همین سناریوی بقیه را داشتند!
دادستان:میدانی چندروزدرایناطاق دربسته بودید که«محمدفرمانی» میرود خودش را تحویل می دهد؟
رضا فلاح: شایددومین روزبودکه«محمد»اینکارراکرد،یعنی دوشنبه دوازدهم(۱۲)میشود،شایدسیزدهم(۱۳)یاچهاردهم(۱۴)مرداداینکار را کرد!
دادستان: کلاچه مدت زمانی در این اطاق دربسته باقی بودید؟
رضا فلاح: تاجائیکه یادم است ما تا اواسط شهریورآنجا بودیم!
دادستان:بعد از اواسط شهریور، شمارابه کجا بردند؟
رضا فلاح: ماهائیکه دراین اطاق بودیم،مارا به بند فرعی بردند.
دادستان: این بند شماره ای داشت، متعلق به یک بندی بود؟
رضا فلاح:قطعا شماره داشت، ولی من یادم نمی آد!
دادستان:اکی،درچه تاریخی ازگوهردشت بیرون می آیی؟
رضا فلاح :بعدازاواخربهمن ماه،همه ماهائیکه آنجابودیم،غیراز زندانی های کرجی را، به زندان«اوین» منتقل کردند!
دادستان:بعدتعریف کردیدبعدازدوازدهم(۱۲)مرداد،گفتید: «ناصریان» و«حمید نوری» به بند ما آمدند.
رضا فلاح:به بند یا اطاق ، کدامیک ؟
دادستان:از تو می پرسم، تو کجایی و آنها به کجا می آیند؟
رضا فلاح:آخردوتا بحث متفاوت است.یک موقع مادراطاق در بسته بودیم،«حمید نوری»و«ناصریان»،پیش ما می آمدند.
دادستان:آن موقع این دو پیش شما آمدن، چشمبند داشتید؟
رضا فلاح:به هیچ وجه!
دادستان: تخمین بزنیم،چند بار،«حمید نوری»و«ناصریان»،در همین جایی که هستید،پیش شما آمدند؟
رضا فلاح:: حداقل سه تا چهاربارآمدند. حداقل!
دادستان:آن یکی کجا بود که متفاوت بود؟
رضا فلاح :بعد ازاینکه ما رابه یک سالن عمومی انتقال دادند،یعنی تمام کسانیکه زنده مانده بودند،«ناصریان» بعد ازاینکه اعدام ها تمام شده بود،ما رابه یک بندی جدیدبردندو«ناصریان»به حسینیه بندماآمدوسخنرانی قرایی کرد.حالامن ماندم که کدام یک مد نظرتان است؟
دادستان:شمااصلااین دومی رانگفته بودید.من راجع به همان صحبت می کردم که گفتید:«ناصریان»و«حمید نوری»،آمدند و وظایف شان راتوضیح دادید. آن راگفتید:سه(۳)یاچهار(۴)بار، به اطاق دربسته آمدند.
رضا فلاح:دقیقا!
دادستان:حالاگفتی که یک بار«حمیدنوری»خودش تنهاآمده وحالا چه گفتی که تقلید می کرد وادای«ناصریان»را درمی آورد….من آنجوری متوجه شدم،همان کارهائیکه«ناصریان»میکرد،او (نوری) انجام می داده است.
رضا فلاح:فکرمی کنم که داشت دوران کارآموزی اش رامی دید،که اگرنرسیدندهردوباهم بیایند،«حمیدنوری»بتواند،همین کار ها را درجاهای دیگرانجام بدهد!
دادستان:فهمیدم.ازنظرزمانی کی است؟قبل ازاعدام ها یا بعد از اعدامها،کجائیم ماودرچه مقطعی هستیم؟
رضا فلاح: کلابین آن زمانیکه ما درون اطاق دربسته بودیم تا اعدام ها به خاطرمحرم قطع شد.اگراشتباه نکنم،فکرکنم آن اعدام برای ماهابه طورجمعی برای بیست وپنج(۲۵)مردادقطع شده است!
دادستان:خیلی مختصرومفیدازتجربیات خودت درباره «حمیدنوری» بگو،قبل ازاینکه اعدام هاشروع بشه،میشناختی «حمیدنوری» را که چه شکلی بوده است؟
رضا فلاح: تقریبا!
دادستان:بدون چشمبند دیده بودیش؟
رضا فلاح:باچشمبنددردادیاری دیده بودیم،بدون چشمبند،داخل بند دیده بودیم!
دادستان:اگربخواهی تخمین بزنی؛چندبار«حمیدنوری»،نه اینکه دیده باشی، بلکه فکرمی کنی،تماس داشته وبا همدیگرحرف زده باشی!
رضا فلاح: شایدچهار(۴)یاپنج(۵)بار،اگرخواستید می توانم تعریف بکنم .
دادستان:اگرلازم شد، بعدا برمی گردم ومی پرسم.به غیرازاینها بازهم دیدی، یا کلا همین چهار(۴)تاپنج(۵) بازدیدیش؟
رضا فلاح:کلاشایدبیست(۲۰)باریا سی(۳۰)باردیدمش،چیزعجیب وغریبی نبود.دیدن کسانی مثل:«ناصریان»،«لشکری»و«حمید نوری» یک چیزعادی بود.
دادستان:وتوامروزاینجا،مرتب ازاسم«حمیدنوری»استفاده کردی. تو زندان هم به هیمن اسم می شناختیش؟
رضا فلاح:خیر، به نام «حمیدعباسی» می شناختم!
دادستان: چه موقع تو متوجه شدی که اسمش«حمید نوری» است؟
رضا فلاح:حدود هفت(۷)یاهشت(۸)سال پیش،من اینرا درفضای مجازی خواندم که اسم«ناصریان»مقیسه ی است واسم «حمید عباسی»حمید نوری است،ولی وقتی دستگیرشدوپاسپورت و مشخصاتش روشد،مطمئن شدم صد درصد،«حمید نوری»است!
دادستان:یک هفت(۷)،هشت(۸)سال پیش،درفضای مجازی خواند ی که اسمش«حمید نوری»است؟
رضا فلاح::دقیقا!
دادستان:کجاخواندی ومنبع اینها کجا بود،کی نوشته بودوچی نوشته بود؟
رضا فلاح::دقیقا یادم نمی آید!
قاضی ساندر،رئیس دادگاه:فقط باید به اطلاع شمابرسانم،که قاضی همکارم منتظریک تلفن بسیارمهم است،اگرتلفن اش زنگ زد،میتواند بیرون برود وما همه درسالن می نشینیم تا اوبرگردد. البته اگرزنگ خورد،دیگه می دانید جریان چیست! قاضی ساندر، ازدادستان خواست که ادامه بدهد!
دادستان:من به قاضی اطلاع می دهم که آگاه باشید که سئوالات من ازرضا فلاح،درمورداشنائیش با«حمیدنوری» بعددوباره بر می گردم،به اظهارات خودت ویک سری سئوال دارم که می پرسم. خوب حرف هامون قطع شد، داشتید تعریف می کردیدکه چه شکلی«حمیدنوری» را وقتی که دستگیرشد، شناختید!
رضا فلاح:بله،بله!
دادستان:خوب دوباره بگو:چه جوری متوجه شدید که حمید نوری را دستگیرکردند ودرمورد این پرونده، کلااطلاعات گرفتید؟
رضا فلاح: اولین بارمن ازطریق دوستم،آقای«نصرالله مرندی» شنیدم.خبرش خیلی کوتاه بود که شنیدی که«حمیدعباسی»یا همان «حمید نوری»راگرفتند؟بعددرفضای مجازی،رادیو فردا،ورسانه های فارسی زبان،کلااین خبردستگیری(حمیدعباسی یانوری) مطرح شد.بعد از طریق دادگاه تماس گرفتند وبقیه قضایا که در جریانش هستید.
دادستان:وقتی این خبرها رابه دستت می رسد،آیاتصویراین شخص را هم می بینی؟
رضا فلاح: بله،تاجائیکه یادم است،عکس این شخص راروی پاسپورتش هم دیدم.
دادستان:خوب وقتی این شخص را دیدی،اورا شناختی؟
رضا فلاح: بله شناختم؛ بخصوص ازچشم هایش!
دادستان:الان حمیدنوری درسالن نشسته،آیا واقعااین همان شخص است که داری صحبتش را می کنی؟
رضا فلاح:صددرصد!
دادستان:قبلاازتماسهاوتجربیاتت،از«حمیدنوری»درگوهردشتت توضیح دادی،ومن بعددرباره دفعات خاصی که صحبتی بین شما شده،پرسیدم.مرتب صحبت های ماقطع می شود.ازشما می خواهم ازتجربیات وتماسهای شخصی ات با«حمید نوری»درگوهردشت بگویی!
رضا فلاح:یکی ازدفعاتی که می خواهم صحبت بکنم،وآن اینکه دررابطه بامریضی هام،خانواده ام به اومراجعه کرده بودند.من گوش سمت چپم درزندان پرده اش پاره شدودوباربراثرفشارها من باد فتق گرفتم،که ازجزئیات آن میگذرم،مگراینکه ازنظرشمامهم باشد.یادم هست آنموقع،سال۱۳۶۵باماه حج مصادف بود، متاسفانه دیدارماباآن تاریخ همراه شده بود.خانواده ام می خواستند که به من مرخصی بدهندکه من رابه بیرون ببرندتابا هزینه خودشان من راعمل کنند،ولی قبول نکرده بودندوگفته بودند: ماهمین جاعملش میکنیم.به همین خاطرخواستندکه من به دادیاری نزد«حمیدنوری»بروم.اگرخبرآن سال رادنبال بکیند،می بینید که حجاج ایرانی آنجا زیردست وپا له شدند.به خاطراین بودکه مسئولین ایرانی بدون اینکه آن افرادبداننددرچمدان هاشون مواد منفجره کارگذاشنته بودند تاباخودشان به عربستان ببرند. بنابراین کلا رژیم ایران خیلی ناراحت بود که این نقشه شان لُورفته است ومن روزی که – به دادیاری پیش«حمید نوری»– رفتم، تازه این خبراعلام شده بود.اول راجع به این بودکه مااجازه مرخصی و بیرون رفتن به شما نمیدهیم.بعدش شروع کردن یک سری سئوال کردن ازمن درباره اتهام ومسائلی ازاین نوع،بعدبحث کشته شدن حاجی ها رامطرح کرد.بعدوقتی من گفتم:اتهامم هواداری،با یک لیوانی که خیلی ضخیم که قبلا تویش چایی بود،محکم توی سرمن کُوباندوبعد شروع کردبه فحاشی که منافق بروگمشووازاین حرف ها… ومن را به بند برگرداندند !
دادستان:وقتی این اتفاق افتاد،یادت میآیدچه زمانی بود که در گوهردشت بودی؟
رضا فلاح:تاریخش دقیقا یادم نیست ، شاید حدود یکسال!
دادستان:آخرمن اینجوری فهمیده بودم که تواواخرسال۶۵به گوهردشت آمدی!
رضا فلاح: من درپائیز۶۵آمدم،من یک سری نامه هائیکه از زندان داشتم که برای آقای «یوران» هم فرستادم.بانگاه به آنها من فهمیدم که ما باید اوائل پائیزبه آنجا رفته باشیم.
دادستان:پس این اتفاق که می گویی «حمید نوری» با لیوان به سرت زده،باید منظورت۶۶ بوده باشد که این اتفاق افتاده باشد.
رضا فلاح: حتما۶۶ بوده و اینکه گفتم:۶۵،اشتباه کردم!
دادستان:آخرتواین جریان حاجی هاراگفتی به سال۶۵اشاره داشتی ،برای همین من کنترل کردم!
رضا فلاح:پس من اشتباه کردم!
دادستان:این اتفاق کجا افتاد؟
رضا فلاح: دراطاق دادیاری!
دادستان:آیاوقتی این اتفاق میافتد،چشمبندداری یاراحت همه چیز رامی بینی؟
رضا فلاح::بله چشمبنددارم،ولی متاسفانه قطع شدم. نتوانستم راجع به چشم بند توضیح بدهم …
دادستان:سئوال من این بود، آن موقع درآن اطاق چشمبند داشتی یا نداشتی؟
رضا فلاح: داشتم!
دادستان:پس دنباله سئوال این میشودازکجامیتوانی بفهمی که این «حمیدنوری» بوده، وقتی چشمبند به چشمت است.
رضا فلاح: واقعیت اینه وقتی درزندان من با«حمید نوری» صحبت میکردم،«حمیدنوری»میدانست،که میدانم او «حمیدنوری»است! همینطورکه اشاره کردم وگفتم:چشمبند برای مظهرقدرت نمایی بود.برای تحقیر اشخاص، و….
رئیس دادگاه،قاضی ساندر،مداخله کردوگفت:عذرمی خواهم،به جای این،شما توضیح بدهید که اززیراین چشمبند،چه جوری می توانستی ببینی، سئوال این است؟
رضا فلاح:من اگرتوضیح ندهم، شما متوجه نخواهید شد!
رئیس دادگاه:سئوال آسان است،چشمبند درچشمت داری،چه جوری می توانی «حمیدنوری» را ببینی؟
رضا فلاح: ازصدایش،ازحرکاتش، ازلهجه اش،ازنوع ادبیاتی که به کارمی بردومقداری ازصورتش رااززیرچشمبندمی بینم. برای «حمید نوری» هم مهم نبود که من او را ببینم!
دادستان:تومی گویی اززیرچشمبند،منظورت چی است؟ برای ما که آنجا نبودیم توضیح بده که چه جوری می دیدی؟
رضا فلاح: من که اینجا نشسته صحبت می کردم که نبوده،من سرم رابالامی بردم.اینورنگاه میکردم،آنوررا نگاه می کردم ،بنابراین زاویه سرم وگردنم راتغییرمی دادم .
دادستان:خوب ازصدایش،لهجه اش گفتی،خوب صدای این چه فرقی با صدای بقیه از«ناصریان» و«لشکری»؟ درگوهردشت داشت که می توانستی تشخیص بدهی کی به کی است؟
رضا فلاح:مادرزندان گوهردشت باتعدادی زیادی پاسدارسروکار نداشتیم.بنابراین خیلی ساده می توانستیم ازادبیات حرف زدن شان وآن لحن صداشون،تند صحبت کردن وکند صحبت کردن، بفهمیم کدامیک ازاینها، کدام اش هست!
دادستان:خوب صدای«حمید نوری»چه جوری بوده است.چه جوری تشخیص میدادی که صدایش باصداهای دیگرفرق داشت؟
رضا فلاح: :صدای ایشان به نسبت صدای«ناصریان» یک مقدار زیرتربود.صدای«ناصریان»و«لشکری»صدایشان،لهن اش کمی لاتی بود.مثلا«ناصریان» ازکلمه خبیث خیلی استفاده می کرد.!
دادستان:حالاقبل ازاینکه کارم باتوتمام بشودچندسئوال کنترلی دارم.برمی گردیم به تاریخ شش(۶)مرداد که روزپنجشنبه ای هم بود.راجع به هم بندی ای به نام « مهران هویدا» صحبت کردی…
رضا فلاح: هم اطاقی ام بود!
دادستان:و گقتی که دیدی پشتش آسیب و صدمه دیده بود!
رضا فلاح:بله دقیقا!
دادستان: آن چه شد و چه اتفاقی برایش افتاد؟
رضا فلاح::قطعا مثل بقیه اعدام شد.حتی خانواده اش رامن دیدم، تاکید کردند مثل بقیه برایش ساک دادند و…!
دادستان:برای دادگاه می گوئیم:پیوست ای(E)شماره چهارده(۱۴) ،حالابرمیگردیم به اظهارات خودت،یک سری مطالبش نامشخص است،می خواهیم مشخص اش بکنیم.تاریخ دوازده(۱۲) در«راهروی مرگ» نشستی،پیش«هیئت مرگ»رفتی وازآنجا بیرون آمدی وگفتی دیدی که «حمید نوری» ،یک گروه رامیبرد به طرف راهرو..
رضا فلاح:دقیقا!
دادستان: وقتی داری اینها را می بینی – اینها ازموارد نامشخص است- خودت کجا هستی، نزدیک این اطاق «هیئت مرگی»، می توانی بگویی کجا هستی؟
رضا فلاح: بله،من تقریبا درسمت چپ،راهروی که به طرف حسینیه برای قتل عام میبرند،هستم!
دادستان: حالاتودرواقع درکناراطاق انتظاریاراهروکوچک اطاق (هیئت مرگ) هستی، درسته؟
رضا فلاح:بله و بله!
دادستان:تومیگویی می بینی که «حمیدنوری»این گروه زندانیان رامیبرد،فاصله تو با«حمیدنوری»چقدراست؟ویا اینجوری هم می توانم بپرسم:توکجایی و آنها کجا هستند؟
رضا فلاح: :فاصله ام با«حمیدنوری»شایدبیشترازپنج(۵)تاشش(۶) مترنباشد.چون نزدیک به«کریدورمرگ» هستم.
دادستان:برای اینکه سوء تفاهم نباشد،ببینم درست می فهمم:تودر راهروی مرگ هستی نه نزدیکش،یعنی همان راهرویی که این زندانیان دارند برده می شوند. مگرنه؟
رضا فلاح :نه!
دادستان: خوب پس توضیح بده که توکجا هستی وآنها کجا هستند؟
رضا فلاح::اگرما آن راهروی فرعی که دادگاه درآن قراردارد،با راهروی اصلی را به صورت یک تی(T)درنظربگیریم.من همان تقاطع راهروی مرگ باراهروی که برای هئیت مرگ میرود، تقریبا هستم!
دادستان:این راهروی کوچک،همین فرعی است دیگر،اینها به هم چسبیدند یاجداهستند؟
رضا فلاح: گفتم: اگریک علامت تی(T)رادرنظربگیرید،راهروی بزرگ آن اصلی است و راهروی کوچک آن خطی است که این تی(T) را به دونصف می کند.
دادستان:راهروی کوچک یا فرعی که می گویی،همین است که به اطاق هیئت مرگ وصل می شود…
رضا فلاح :بله!
دادستان: گفتی تو هیمن گوشه اش هستی؟
رضا فلاح: بله، بله!
دادستان:منظورت چه هست، کجایی؟
رضا فلاح: این همان اولین سری را خواندند، ما همان جا در گوشه بودم.همان موقع که صحبت از« امیرسعیدی» و«بهزاد» کردم!
دادستان:منظورم فعلا جایت است. فعلاصحبت ها مدنظرم نیست!
رضا فلاح::من درگوشه ای که به سمت راهروی مرگ بود،جا دارم!
دادستان:میگویی که با«حمید نوری»،پنج(۵)تاشش(۶) مترفاصله داری!
رضا فلاح:بله!
دادستان:دیدت یعنی باز و بازه و راحت می بینی؟
رضا فلاح: من دستم به دیواربودوچشمبندزده بودم،به آرامی چشمبندمرابالاداده بودم وزیرچشمی آن اتفاقات رانگاه می کردم.یا وقتی سرم رابه دیوارتکیه داده بودم،ازاین قسمت چشم بندنگاه مبیکردم،منتهی آنها منو نمی دیدند، دارم به آنها نگاه می کنم ومی توانم بگویم:اصلابرایشان مهم نبود که ماآنجا ایستاده ایم!!
دادستان:تومیگویی که دیدی که«حمید نوری»باگروهی اززندانی ها،میبره ومیره واین را سه(۳) تا چهار(۴)
باردیدی!
رضا فلاح:دقیقا دیدم!
دادستان: یعنی هرسه(۳) تا چهار(۴) بارکه دیدی ازهمان گوشه ای است که می گویی؟
رضا فلاح: نه،بعدا که یک سری را می بردند،بعدا جاهاعوض می شد، ولی من سعی میکردم،جایی قراربگیرم که به آن نقطه اشراف داشته باشم وهمانطوری که گفتم:خیلی حواسشان به ما نبود. چند بار هم شد که پاسداری رد می شد، برسرم کُوفت!
دادستان:میگوئید بقیه زمان ها جاها عوض می شد، توکجا آمدی، ینی هنوزدرراهروی کوچکه هستی یا راهرو بزرگه؟
رضا فلاح: نه الان درراهروی بزرگه هستم،دفعه پیش،قبل ازاینکه جایم تغییربکنه،بازهم درراهروبزرگه بودم!
دادستان: این عکسی است که درکتابها بوده و ما درباره زندان گوهر دشت،ازآن استفاده کردیم.برایتان آشنا است که بگوئید:کجا هستید؟
رضا فلاح: البته این عکس درواقعیت امراشتباه است.اینجا- با اشاره به تصویر- اینجا این دیوار وجود ندارد و ادامه راهرو است. این تی(T) که می گفتم:این قسمت بزرگه واین واین بخش کوچه است. احتمال زیاد اینجا باید یک اطاق دیگری بوده باشد.بنابراین اینجا باید به سمت حسینیه برود. بار اولی که اسامی راخواندند، من اینجا بودم. بعدا آمدند من را دراین نطقه جابجا کردند.بعد به نقطه دیگری رفتم. اگرچه درموقعیت های که بود،من سعی می کردم تکون بخورم وببینم که بچه های دیگرچه اطلاعاتی دارند. طبق این نقشه که گذاشتید من یا اینجا بودم یا آنجا بودم که اشراف داشتم به این راهروی مرگ و حسینیه وسالن اعدام ها !
دادستان:یادت میآیدتعداد این افرادی که«حمیدنوری»باخودش میبرد چند نفربودند؟
رضا فلاح: دقیق نه،ولی فکرکنم: پنج(۵)تاشش(۶)نفروسط صف بودند و پنج(۵)تاشش(۶) نفرهم آخرصف و«لشکری»هم همیشه با آنها میرفت، ولی«ناصریان» همیشه اینجا بود!!
دادستان:شماگفتید:وقتی که درکریدوربودید، اسم صداکردند خاطرت است که این اسامی را کی صدا می کردند؟
رضا فلاح: بعضی وقتی ها«حمیدنوری»صدا می کرد.بعضی وقت ها«لشکری» صدا می کرد، بعضی قت ها یک نفردیگر که من نمی شناختم.
دادستان:می دانی که باچه هدفی این اسامی راصدا می کردند. بعد که اسامی صدا می شدند، چه اتفاقی برای آنها می افتاد؟
رضا فلاح:بله ، همه شان اعدام شدند!
دادستان:دقیقا وقتی اسم اینهاراصدا میکنند،درآن لحظه برایشان چه اتفاق می افتد؟چراکه تا آنجائیکه من فهمیدم،گاها این اسامی را می خوانند که آنها رادرنزد«هیئت مرگ» ببرند!
رضا فلاح: من روی تابلونشان میدهم.چه این سمت و چه آن سمت که دیوار ادامه دارد…اینجابن بست نیست.ا ینجادیوارنیست. بنابراین کسانی راکه میبردنددرمرحله اول یا اینور و یاآنور دیواریا سمت مخالفش بودند و تاچشم کارمیکرد،اینجاها آدم بود. هم اینطرف دیواروهم قسمت مقابلش، بنابراین اینها آدم های می بینید که دادگاه نرفته بودندیادادگاه رفته بودندوحکم اعدامشان نیامده بودوحتی کسانی بودند که برای اعدام آنها، امضاء کرده بودند. بعد اسامی که اینجا می خواندند،اینها حرکت می کردند ومی آمدند به جانب وسط راهرومی آمدند. ازاینجا به صف می شدند ودست هاشان راروی شانه همدیگرمیگذاشتند وسمت حسینه گوهردشت حرکت میکردند.بنابراین دراینجاکه من اشاره میکنم،همه جور آدمی بود،حتی من گفتم:بعد ازاینکه ازدادگاه آمدم من اینجا بودم و نشان میدهد:این نقطه ای بودکه اسامی بچه هارااولین بارمی خواندند. بعدکه اسامی اینها راخواندند،امدند همین جا نشستند. بعد برخاستند،دستها راروی شانه هم گذاشتندورفتندبه سمت راهروی مرگ واین اطاق هم جای نشستن اش – جای صندلی و میزها- به این شکل نبود.!
دادستان:آقارضا،چند سئوال من محض اطمینان خاطردارم وآن اینکه شماتعریف کردیدکه درچندمورد«حمیدنوری»تنهامی آیدوبه گفته شما،کارهایی را می کند که «ناصریان» میکرد.
رضا فلاح: من گفتم : یکبار!
دادستان:دقیقا!بعدگفتید:که این اعدام هادربیست وپنج(۲۵)مرداد متوقف شد.حالامن می خواهم بدانم که این«حمیدنوری»کی تنها پیش شماآمد،اگربه بیست وپنج(۲۵)مردادفکرکنید،آیاقبلش یابعدش بود؟
رضا فلاح: من فکرمی کنم باراول خود«ناصریان »آمد وباردوم شاید به فاصله یک هفته«حمیدنوری»آمد.بعدهم چند بار «ناصریان» با «حمید نوری» آمدند!
دادستان:اکی،خوب بالاخره این آمد ورفت ها کی شد،قبل ازبیست وپنج(۲۵) مردادیا بعد از این تاریخ؟
رضا فلاح: همه اینها که دارم تعریف می کنم قبل ازبیست وپنج (۲۵)مرداد بودو بعد از این تاریخ بیست وپنج(۲۵)مرداد، کسی با ما برخوردی نکرد!
دادستان:از شما تشکر می کنم .
رئیس دادگاه، قاضی ساندر:ازدادستانی تشکرمی کنم.قبل ازاینکه وکلای مدافع نوری سئوالی طرح کنند،اول ببینیم وکلای شاکی هاپرسشی دارند یا نه،اول آقای یوران یالمارسون بفرمائید!
وکیل یوران:من چندسئوال دارم.شما آقا رضا درایران فامیل دارید؟
رضا فلاح: بله وبله،تمام خانواده ام،جزهمسرم و دخترم،همه در ایران هستند!
وکیل یوران:آنهادرباره حضورشمادرچنین دادگاهی شهادت می دهید یا ازشما بازجویی میگیرند،چه فکرمی کنند؟
رضا فلاح: خانواده بسیارمخالف بودندو بسیارتلاش کردندکه من در این دادگاه شرکت نکنم،ولی من درقبال مسئولیتی که دربرابراین قتل عام داشتم،تصمیم گرفتم که دراین دادگاه به هرقیمتی شرکت کنم.
وکیل یوران: من درطرح ماجرا،پیوست ب(B)رانگاه کردم.فقط می خواهم بفهمم که آیا بحث شمارادرست فهمیدم یاخیر. من گفتم تمام اشخاصی که دراین لیست ذکرشده،که جمعا بیست وسه(۲۳) نفرهستند،همه اینهاراشماازقبل،یاحین یاب عدازاعدام ها می شناسید.
رضا فلاح: درسته!
وکیل یوران:بعددونفرازاین اسامی حین اعدامها شما اسامی شان «فریدون»و«محمودریاحی»هستند،درآن ها میان شما می بینید؟
رضا فلاح::بله، بله!
وکیل یوران:بعد شمادرجواب دادستان گفتید:که ازپنجره سلول تان یک چیزهایی رامی توانستید، مشاهده بکنید.ماعکس این پنجره ها دیدیم.من می خواهم بدانم وبه من بگوئید:شماچه طورمی توانستید ازآن پنجره های کرکرهای آهنین می توانستید بیرون را ببینید.این را لفطا مختصرومفید برای ما توضیح بدهید!
رضا فلاح: بله،البته من عکس ها وماتریال هایی آورده بودم ولی چون وقت نداریم،ازآن ها می گذرم،ولی یک چیزی آوردم، شاید کارراساده بکند.این پنجره ای است که ازبیرون زندان دیده میشده است.همان طورکه می بینید جهت این پنجره ها به سمت اسمان است.ما با وسیله ای که داشتیم، فرض کنید که این قاشق است، در واقع ما با این اهرم،ما این را خم می کردیم.همانطورکه اینجا الان ببینید،این فاصله خیلی بزرگترازاین فاصله است.مااین کاررا با زدر پرده های دیگرهم کرده بودیم،ولی طوری که ازبیرون زیاد دیده نشود.بنابراین ما ازاینجا که به صورت یک ابروی برعکس است،یا ازبالامثل یک ابروی معمولی است.آن نقاطی که مدنظر مابوداین که راه رابازمی کردیم وهمین جوری بود که ما سوله را می دیدیم، وازسوله تا آشپزخانه را…
وکیل یوران:رضاشمااینجوری گفتید:که فهمیدید آن زمان که اعدام های جمعی درجریان بود،شمابه من می توانید؛جوآن موقع راتوضیح بدهید،سایرزندانی هاوچه جوی درآن شرایط حاکم بود؟
رضا فلاح:واقعیت این استکه مادرآن شرایط سعی می کردیم، به روحیه همدیگررابالاببریم.اگرچه شرایط شوک کننده ای بودومن بخصوص همان برخوردی که«امیرسعیدی»،«بهزاد»داشتند، وقتیکه به اعدام میرفتند،به آن فکرمی کردند،به این نتیجه میرسم که ماهم باید مثل آنها باشیم وعبارتی که خودم برای خودم حداقل نقل می کنم اینستکه؛چه جوری برصورت و برچهره بخندیم،ولی دردل سوگوارباشیم.!
وکیل یوران:سئوال من اینستکه:آیا وحشت ازاعدام راداشتید؟
رضا فلاح: طبیعتاهیچ کس ازاعدام خوشش نمی آید،ولی اگرقرار بودخیانت کنیم، اعدام را به خیانت ترجیح می دادیم.
وکیل یوران:خوب این وحشت که شما شایداعدام بشوید،چند مدت با شما همراه بود؟
رضا فلاح: تقریبا فکرمی کنم حداقل دو(۲)تاسه(۳)ماهی با ما بود!
وکیل یوران:یعنی دو(۲)تاسه(۳)ماه بعد ازگذشتن اعدام ها، شما کماکان با این وحشت زندگی می کنیدکه شاید اعدام بشوید؟
رضا فلاح: بله!
وکیل یوران:زندگی تحت یک چنین شرایطی برای شماچگونه بود؟
رضا فلاح: آنی که درظاهربود،خودماهامی دیدیم،سعی می کردیم خوب زندگی کنیم.اگرجا داشته باشد من می توانم دردودقیقه یک موردی رااشاره کنم.
وکیل یوران:بفرما!
رضا فلاح: درآن موقعی که ما راازاطاق های دربسته به فرعی بردند،یکی ازهمبندی های سابق ماراکه درانفردای بود،به فرعی ما آوردند.چون به من اعتماد داشت،من را به کناری کشید،گفت: «رضا می دانی که بچه ها اعدام کردند؟»،گفتم:«اره خوب چطورمگر» ؟ گفت:«شما خیلی بیرحم وبی عاطفه هستید،انگارنه انگارکه اتفاقی افتاده»،گفتم:«زود قضاوت نکن،شب که شد وبچه ها که می خوابیدند،به کناری کشیدمش وگفتم:زیرپتوهاخوب توجه کن،چه می بینی؟گفتم:گوش خودت راتیزکن وببین چه میشنوی؟» گفت:« بچه ها دارند گریه می کنند.»
وکیل یوران:ما می فهمیم این را و داره تمام میشه، خوب ما یک گواهی داریم ازیک مرکز سازمان شکنجه شده ها درلندن،که شما آنجا شما تحت درمان بودید. حالاشاید ما این را طرح نکردیم .شما کی لندن آمدید؟
رضا فلاح: سال۲۰۰۱
وکیل یوران:حالا ما نمیخواهیم وارد این گواهی بشویم،چون هر کی خواهد،می تواندبخواند، ماوارد گواهی نمی شویم که درش چه نوشته شده است. چیزیکه بیشت مد نظرمن است اینکه بعد ازسال ۲۰۰۳زندگی تان چگونه بوده، آیا به کمک های حرفه ای درفرم روانی، روانشناسی و روانکاوی واین چیزها داشتید، یعنی زندگی تان چه جوری سپری شده است؟
رضا فلاح: کلااززندان که بیرون آمدم،همیشه دررابطه بامسائل جسمی وروحی ام، دنبال درمان بودم. ولی درآنجا نمی شد راجع به زندان حرف بزنی، چون نمی توانستی به خیلی ها اعتماد بکنی، شاید بد نباشد دریک دقیقه، من یک نکته ای را به شما بگویم:
وکیل یوران: بفرما!
رضا فلاح: :من جایی دنبال یک روانکاو رفتم،یک ساختمان بزرگی بود. نوبت من که شد درب را بازکردم، کسی را دیدم که درزندان به عنوان روانکاو آمده بود و آنجا می خواست که من را هپنوتیزم بکند، من اجازه ندادم و اوسعی خودش رامی کرد. فقط یادم می آیدکه آن دکتر درون زندان، داردبه صورتم چک میزند. چون می دانستم که می خواهد از من حرف بکشد، ومن آن دکتر را که اسمش «دکترقریسی» بود درهمان زندان دیدم، ولی تا من را دید سری رفت و جایی قایم شد و من هم سری به بیرون زدم. چون می دانستم درآنجا بودنم تولید مشکل می کند.
وکیل یوران: بعد از ۲۰۰۱ به انگلیس می آئید و الان گواهی پزشکی تان هست و شمابه من گفتید:که زندگی تان راادامه می دهید. من فقط می خواهم بپرسم، چراشما یک همچنین تماسی هایی همین امروزندارید؟
رضا فلاح: من اوائل که آمدم دکترمحلی من، مرابه روانکاو ارجاع داد و روانکاو وقتی فهمیدند که من زمینه و بکگراند زندان دارم، من را به «میدکال فندایشن» ارجاع دادکه برای ستم دیدگان شکنجه است. آنجا ازمن خواستند که راجع به گذشته ام بگویم.من اجتناب کردم. آنها گفتند:تنهاراه همین است و نتیجه اش به دو سکته قلبی منتهی شد و آنها به این نتیجه رسیدند که این راه بن بست است.
وکیل یوران: یعنی اینها بودکه شمابه این نتیجه برسید: که این تماس با روانشناس اینها نتیجه ای نخواهد داشت؟
رضا فلاح:دقیقا!
وکیل یوران:حالاسئوال نهایی ام این میشود:این خاطراتی که شما امروزخیلی به روشنی، درمورد زندان گوهردشت تعریف می کنید،آیا کماکان در ذهن شما هستند، آیا میشه اینها را فراموش کرد؟
رضا فلاح: واقعیتش اینکه من سی وسه(۳۳) سال است نخوابیدم. منظورم ازخواب، خوابی است که همگان دارند. من نمی خوابم تا بیهوش بشوم. بعضی وقت ها بیست وچهار(۲۴)یاچهل وهشت (۴۸)ساعت می خوابم. البته خواب نیست، یک چیزی مثل کُما می ماند. یعنی گوش ها می شنود وچشم ها می بیند،ولی اراده ای ندارم که کاری راانجام بدهم وخواب آن معنی ومفهومی که برای خیلی کسان دارد،برای من ندارد. خواب یعنی برگشتن به زندان، همسرم ودحترم رامی بینم که درآن زمان هابامن نبودند، ولی همیشه صحبت ازاین استکه یک خبربدی هست. همه اش داریم فرارمی کنیم.همه اش می گویند: اعدام دارند می کنند،ما چگونه فراربکنیم؟ اشباحی هستند که دنبالمان می کنند. بنابراین متنفرم از آنچه که خواب نامیده می شود.
وکیل یوران: مرسی.
رئیس دادگاه، قاضی ساندر: مرسی، خوب حالا کی ها سئوال دارند؟ گیتا وکنت لوئیس سئوال دارند؟ ندارند.
رئیس دادگاه،درادامه پرسید:خوب وکلای مدافع سئوالهای خودرابپرسند. بفرمائید!
وکیل مارکوس: سلام رضا، من اسمم دانیل مارکوس هست ویکی ازوکلای مدافع حمید نوری هستم.ماهم یک چندسئوالی ازتو داریم که میپرسیم. خوب سئوال هایی که اول شروع می کنم،سئوال های کنترلی است، که فکرمی کنم که جوابش را هم دادی، ولی من باز هم می پرسم! تا آنجا که متوجه شدم تو دادگاه را پیگیری کردی و آمدی و چند روزش را گوش کردی. درسته؟
رضا فلاح: بله!
وکیل مارکوس: همه روزها راگوش کردی؟
رضا فلاح:تا آنجا که توانستم، تلاش کردم که گوش کنم.
وکیل مارکوس: اکی، همانطورکه متوجه شدی ما کمی با ادبیات زبان شماآشنا شدیم. کتاب هایی که نوشته شده است. ازجمله: کسانی که نوشته اند؛ ایرج مصداقی است.آیا درباره اتفاقات گوهردشت، این کتاب ها را خواندی؟
رضا فلاح: :ببینید ،من هرکتابی که درمورد زندان و درباره خاطرات زندان بوده تا آنجائیکه توانستم درطول این سال ها خواندم.
وکیل مارکوس: یعنی کتاب های ایرج راخواندی دیگر؟
رضا فلاح: اره این کتاب ها در۲۰۰۵ یا۲۰۰۶ آنموقع خواندم!
وکیل مارکوس: کتاب های رویایی و حسین فارسی را خواندی؟
رضا فلاح: بله، آنها را هم خواندم!
وکیل مارکوس: می خواهم سئوال دیگری ازتوبکنم: خودت چی، آیا خودت چیزی نوشتی؟ من درست نفهمیدم و متوجه نشدم.
رضا فلاح: من خیلی وقت شروع کردم به نوشتن، ولی ازجهت روحی و روانی خیلی تاثیرات سوء داشت واذیت می شوم، مجبور شدم که رهایش کنم!
وکیل مارکوس :مصاحبه تلویزیونی و نطقی وسخنرانی ازاین کار ها کردید؟
رضا فلاح: :بله، درپارلمان انگلیس، درجلوی نخست وزیری انگلیس، دراسکاتلند و خیلی جاهای دیگر…به مناسبت این قتل عام و یا موارد مشابه سخنرانی هایی کردم!
وکیل مارکوس: یعنی توتعریف کردی که سال۱۳۶۷شمسی برابر ۱۹۸۸میلادی چه اتفاق افتاده است؟
رضا فلاح: بله، بله!
وکیل مارکوس: راجع به این افراد:«ناصریان» و «لشکری» و بقیه که امروزصحبت کردید، درموردآنها حرف زدید؟
رضا فلاح:خیر!
وکیل مارکوس: درباره«عباسی» حرف زدید؟
رضا فلاح: خیر!
وکیل مارکوس:اکی، من سعی می کنم، آنچیزهایی که گفتی زیاد تکرارنکنم، ولی باید بپرسم. توصحبت این را کردی که اسم دادیار را بردی، اسم«ناصریان» را بردی، نفهمیدم«عباسی»راهم دادیار فرض کردی؟یا فقط«ناصریان» دادیاربود، چطوراست؟
رضا فلاح: درنبود«ناصریان»، ایشان(عباسی)،جانشین اش بود، همان کارهائیکه «ناصریان»نبود، ایشان انجام می داد!
وکیل مارکوس: «لشکری» چه نقش وچه رُل و چه مقامی داشت؟
رضا فلاح:تا آنجائیکه ما میدانیم مسئولیت اداره پاسدارها، امنیت زندان،همه با«لشکری» بود!
وکیل مارکوس: این سئوال را ازبقیه هم پرسیدیم ازشماهم می پرسیم: کسی به نام «عرب»، اسمش راشنیدی که او هم درزندان نقشی داشته وکاره ای بوده است؟
رضا فلاح: هم شنیدم وهم دیدم .
وکیل مارکوس: کی شنیدی و کی او را دیدیش؟
رضا فلاح: ما آمدیم، «عرب» آنجا بود ومسئول زندان کسی به اسم «مرتضوی» بود. زمانیکه «مرتضوی»ازگوهردشت به زندان «اوین»رفت ،شنیدیم که«عرب» هم بااوبه زندان اوین رفته است و دیگر بعد ازآن من هیچوقت «عرب» را ندیدیم. !
وکیل مارکوس: کی وچه وقت«عرب»را دیدی. اگریک کم توضیح بیشتری بدهی بهتراست!
رضا فلاح: ازپائیزسال۱۳۶۵تااوایل تابستان۱۳۶۶اگراشتباه نکنم- تاریخ ها دقیق یادم نیست- ،ولی همانجوری که گفتم:تا زمانی که« مرتضوی» مسئول زندان گوهردشت بود.
وکیل مارکوس: تابستان چه سالی؟
رضا فلاح: تابستان۱۳۶۶،بهتربگویم اواخربها رو اوایل تابستان!
وکیل مارکوس: این چه کاره بوده و چه سمتی داشته است؟
رضا فلاح: ایشان جزیی از تیم دادیاری بوده، ولی سمتش را نمیدانم!
وکیل مارکوس: نفربعدی اسمش«حاح حسن»است، اگرایشان را می شناسی، ازکجا می شناسی؟
رضا فلاح: به هیچ وجه، من نه شنیدم ونه دیدم وفکرهم می کنم بر اساس مشخصاتی که یکی ازشاهد ها درهمین دادگاه داد،باید همان «عرب» باشد!
وکیل مارکوس: فکر می کنی که همان باشد؟
رضا فلاح: :حدس میزنم !
وکیل مارکوس: حالاازلحاظ زمانی به جلومیرویم و ازگوهردشت بیرون میآئیم و به اوین میرویم.«عباسی» را دراوین می بینی؟!
رضا فلاح: من هیچوقت ندیدم!
وکیل مارکوس: اگراشتباه نکرده باشم دو (۲)سال درزندان اوین بودی؟
رضا فلاح: بله دیگر ازشصت وهشت(۶۸)تا هفتاد(۷۰)، دوسال و یک ماه دراوین بودم !
وکیل مارکوس: برویم سراغ روزهای مرداد۶۷ راجع به آنها صحبت بکنیم .آنروزی که حرفش رازدیدکه درکریدورمرگ بودید، دوازده(۱۲) مرداد بود،گفتید: صدای نمازجمعه را شنیدید؟
رضا فلاح: بله!
وکیل مارکوس: از کجاشنیدید؟ ازتلویزیون شنیدیدیابلندگو پخش می کرد یا رادیو؟
رضا فلاح: میدانم.من خیلی دقت کردم که محل صدا رابشنوم، ولی متوجه نشدم!
وکیل مارکوس: این نمازجمعه ای که تو شنیدی، نمازی بود که در هفتم (۷) مرداد پخش شده بود، چه کسی این نماز را انجام داد؟
رضا فلاح: بلی، تا آنجائیکه یادم است، موسوی اردبیلی بود
وکیل مارکوس: خوب حالامی رویم سر هشتم(۸)مرداد، جواب دادستان رار اجع به آن روزد ادی ومن هم نوشتم:اینجوری متوجه شدم و نوشتم: که تومی گویی، «لشکری» رامی بینی، که با فرقون که تویش هم طناب است، میبرد!
رضا فلاح: بله!
وکیل مارکوس: ساعت چند است که تواین صحنه را می بینی؟
رضا فلاح: دقیقامطمئن نیستم، ولی فکرمی کنم که حدودهای ظهر بود!
وکیل مارکوس: حالااگراشتباه می گویم، تواصلاحش کن. توگفتی که آنروز «عباسی»را هم در جنب وجوش،ن زدیک سوله دیدی، درسته؟
رضا فلاح: دقیقا!
وکیل مارکوس: ساعت چند او را دیدی؟
رضا فلاح: همان ساعتی که گفتم: نزدیک ظهر!
وکیل مارکوس: یادت میآد به پلیس سوئد وقتی ازشما بازجویی می کردند، چه گفتی:؟دیدی «لشکری» با فرقون برود؟
رضا فلاح: گفتم: بله !
وکیل مارکوس: ولی برداشت من اینکه تواسم «لشکری»را نیاوردی. توگفتی یک فرقون دیده شد ولی اسم«لشکری» را نیاوردی!
رضا فلاح: ممکنه که نیاورده باشم، ولی«لشکری» بود، چون هرحد که بخواهد من توضیح میدهم، همانجورکه اینجاقطع می شوم، دربازجویی پلیس هم صلاح میدانستند که درهمان حد کفایت می کند!
وکیل مارکوس: اکی،یادت می آید که به پلیس سوئد گفته باشی که «عباسی» را در آن منطقه دیده باشی؟
رضا فلاح: اگر سئوال کرده باشند؛ چه کسانی رادیده باشی، گفتم .اگرسئوال نکرده باشند، قطعا نگفتم!
وکیل مارکوس: اکی،من پیدا نکردم که چنین سئوالی کرده باشند!
رضا فلاح: پس حتما سئوال نکردند!
وکیل مارکوس: اکی، ولی تو موضوع بازجویی را که می دانستی که درباره مشاهدات و تجربیاتت درگوهردشت بوده و میدانستی که موکلم(نوری) دربازداشت است، مگر نه؟!
رضا فلاح: بازهم میگویم: من دربازپرسی پلیس، بارها داشتم صحبتی را می کردم، قطع شده و اعتراضی هم نکردم. مثل همین الان که قطعم می کنند و نمیتوانم اعتراضی بکنم !
وکیل مارکوس: حالااین بگذاریم کنار، بعد دادستان و وکیل خودت اگرمن غلط می گویم، تصحیح کنند. حالامیرویم سراین پنجره که آوردی همین جا و به ما نشان دادی، که چه جوری آدم می توانست ببینه وچه چیزهایی دیدی!
رضا فلاح: بله!
وکیل مارکوس: این چیزهای که میبینی؛ ازطریق این پنجره است؟
رضا فلاح: دقیقا!
وکیل مارکوس: ازیک پنجره نگاه میکنی یاازپنجره های مختلف، نگاه می کنید؟
رضا فلاح: آنجا پنجره های متفاوتی روبه بیرون داشت.
وکیل مارکوس :حالااین سالن یا بندی که درآن هستی، بند دو(۲) است؟
رضا فلاح: دقیقا سالن دو!
وکیل مارکوس: خوب حالا درباره این پنجره ها،- خودت گفتی که متفاوت هم بودند- نشان دادی که این پره های کرکره را تا می کردید.
رضا فلاح: دقیقا!
وکیل مارکوس: اینکار رابا قاشق یا با وسیله دیگری، می کردید،با چه می کردید؟
رضا فلاح: من می توانم دراین عکس به شما نشان بدهم؟ اگرنگاه کنید دراینجا شما سنگ میبینید.
وکیل مارکوس :به وسط توضیح – رضافلاح– پرید و بپرسید: چرا توضیح نمی دهید، ازچه وسیله ای استفاده میکنید؟
رضافلاح: ماازوسیله ای استفاده می کردیم که به آن می گفتیم:« تالیور» انگلیسی آن میشود: «تایرلیور» که میکانیک ها برای عوض کردن لاستیک های پنچرشده، استفاده می کردند. همان «دیلم» است!
وکیل مارکوس:که ازآن برای تاشدن پنجره استفاده می کردید؟
رضا فلاح: اگراجازه بدهید من توضیح بدهم!
وکیل مارکوس: اکی،اول توضیح بدهید،ازیک وسیله ای استفاده می کردید؟
رضا فلاح: این وسیله، وسیله جدایی نبود، بخشی از تخته های سه طبقه بودکه ما می خوابیدیم، ضلح عمودی به افقی را به شکل مثلثی به هم وصل می کردیم. ولی جدا می کردیم به شکل جدیدی می شد. یک تکه آهنی که مثل یک اهرم عمل می کرد و بسیارهم محکم و قوی بود!
وکیل مارکوس: اکی حالامیرویم سرتاریخ دهم(۱۰)مرداد! گفتی که«لشکری» به درون بند آمد و بعدا «حمید عباسی» برخوردی با او داشتی،ساعت چند«لشکری» آمد و ساعت چند با «عباسی»برخورد داشتید؟
رضا فلاح: باید صبح می بود،چون ما صبحانه خورده بودیم.حالا من می گویم صبحانه، شاید بعضی ها فکرکنند؛چه بوده- یک تکه نون و پنیربا چایی – خورده بودیم. قطعا بعد ازصبحانه بود!
وکیل مارکوس: توگفتی سرپله هستی و آنجاب ا«حمیدعباسی» حرف میزنی؟
رضا فلاح: دقیقا!
وکیل مارکوس: من نمی توانم بفهمم این پله ها کجا هستند، کجائیم ما. این پله ها درآن ساختمان ها کجاست؟
رضا فلاح: این پله هادرواقع کل ساختمان رابهم ارتباط می دهد. یعنی سه طبقه رابهم ارتباط می دهد.چون ما را می خواستند ظاهرا به زیرطبقه سوم ببرند،- حداقل من را که بردند- بنابراین روی پله ما را ردیف کرده بودند.
وکیل مارکوس: اکی،گفتید چندین نفربودید که روی پله ها ایستاده بودید؟
رضا فلاح: بله،من فکرمی کنم که حدود چهل وشش(۴۶) چهل و هشت(۴۸)تا پنجاه(۵۰) نفرتا آنجائیکه یادم هست، آنجا بودیم!
وکیل مارکوس: اکی، حالاسر دوازده(۱۲)مرداد میرویم، کلی سئوال از تو شد وکلی هم جواب دادید.آ نجا اتفاقاتی افتاد. باچشمبند بودی، دمپایی ات افتاد. صورتت رابه دیوار میزدند وباز حرکت هم می کردی ؟
رضا فلاح: دقیقا!
وکیل مارکوس: تقریبابعد از سی(۳۰)دقیقه تو راپیش هیئت دادگاه میبرند.
رضا فلاح: تقریبا!
وکیل مارکوس :این بردن تو به دادگاه چگونه انجام میشود؟ «ناصریان»پیشت آمد و اسمت راخواند، چه شکلی درعمل انجام شد؟
رضا فلاح: نامم راپرسید، همینجوری اسم هارامی پرسید. اسم من را پرسید. ازقرار دنبال آدم های مختلفی می گشت و ظاهرا اسم من درآن لیست بود، بنابراین من را به اطاق «هیئت مرگ»برد.
وکیل مارکوس: وقتیکه تورا به اطاق «هیئت مرگ» آوردند، کروکی راکه دادستان هانشان دادند که میزوصندلی چطور چیده شده است، آیا آنها اشتباه است؟
رضا فلاح: من تا آنجائیکه یادم می آد ،این اشتباه است.ن حوه نشستن یا – آرایش- صندلی ها آنجا درست نیست!
وکیل مارکوس: وقتی وارد اطاق می شوی، چندنفرآدم آنجا میبینی، ازقرار به تومی گویند، چشمبندت راب ردار،آ نگاه که چشمبندت را برمیداری، چند نفر راآنجا میبنید؟
رضا فلاح: یک تعداد نشسته بوند ویک تعداد ایستاده بودند و «ناصریان» داخل اطاق بود!
وکیل مارکوس: هیئت دادگاه را می گویم. چند نفربودند؟
رضا فلاح: آنهایی که نشسته بودند وحرف میزدند و توجه شان به من بود، چهار(۴) نفربودند. چند نفرهم پشت سرآنها ایستاده بودند و نمیدانم به آنها پرونده می دادند یا چی، که من نمیدانم!
وکیل مارکوس:ولی وقتی چشمبند رابرمیداری واین افراد را می بینی، تونمیدانی که اینها کی به کی و کی هستند؟
رضا فلاح: نه نمی دانستم!
وکیل مارکوس: یادت می آید که چه لباس های تن شان بود؟
رضا فلاح: نه یادم نمی آید.چون آنجوری که صبح من را آوردند، واقعا من به حدی بهمریخته بودم، که واقعا هیچ چیزی را احساس نمی کردم.
وکیل مارکوس: فعلا من پرسشی ندارم، ولی باید با موکلم صحبت بکنم و ببینم او پرسشی دارد یا نه!
رئیس دادگاه، قاضی ساندر: خوب کنت لوئیس اگرسئوالی داری و می خواهی بپرسی بفرما!
کنت لوئیس: توبه ما نشان دادی که چه شکلی توانستی، این پرده های کرکره آهنی را تا کنیدتا بتوانید ببینید!
رضا فلاح: بله!
کنت لوئیس:ب عد جواب سئوال وکیل مدافع(نوری) رادادی،که فقط یک پنجره نبود،ب لکه چندین پنجره بود که این کار را با آن پنجره ها هم کرده بودید، درسته؟
رضا فلاح: بله، باید این کار را می کردیم.
کنت لوئیس: پهنای این پنجره را می دانی چقدراست که تخمینی بگویید؟
رضا فلاح: نمیدانم،ولی ارتفاعش شاید۱۲۰سانتیمتر در دو مترباشد، چون پنجره های قسمت حسینیه، پهن تر ازپنجره های بند ها یا سلول ها بود!
کنت لوئیس: پس چندین پنجره پهن و بزرگ بوده که شما می توانستید بوسیله این وسیله ای که خودتان درست کردی، ازآنجا نگاه کنید؟
رضا فلاح: دقیقا!
کنت لوئیس:خوب الان دیگرکاملا برایمان مشخص شد که چه شکل بوده است. بعد تو درباره دوازه(۱۲)مرداد تعریف کردی، می شود گفت: تمام روز تو در راهروی مرگ بودی؟
رضا فلاح: دقیقا!
کنت لوئیس: میتوانی توخودت تخمینی بگویی: چند گروه به طرف حسینیه برده شدند؟
رضا فلاح: دقیقا نمیتوانم بگویم،ولی واقعیت این بود،صبح که من رفتم، دوطرف راهرو پُربود و هرچه می بردند به طرف راهرو اعدام، دوباره جایش پرُمی شد. من اگربخواهم هیمنجوری به شما بگویم: حداقل بین۲۰۰ تا۲۵۰ نفرآنجا بودند!
کنت لوئیس: توحالاهمه افرادوگروهها در راهرو راگفتی، ولی در خود حسینیه چه تعداد و چند گروه بودند،آنی که خودت آنها رادیدی بگو!
رضا فلاح: تاجائیکه یادم هست،این گروهها حدودا بیست(۲۰)نفره بودند. فرض بگیریم اگرازساعت ده(۱۰)صبح تاده(۱۰) شب، تقریبا من دوازده(۱۲)ساعت آنجا بودم. اگرهیمنجوری بخواهم بگویم:ت قریباهرچهل وپنچ(۴۵) دقیقه ای و یک(۱)ساعتی، این گروه هار امی بردند.ب عضی ها رامی دیدم که می بردند دردادگاه، حتی یک دقیقه هم نمی شد، برمی گرداندند و میرفتند به همان صف. برداشتم اینستکه بین ده(۱۰) تادوازده(۱۲) گروه را آنروز بردند!!
کنت لوئیس: بااین حساب تو، ازهمین ۲۰۰ تا۲۵۰ نفررا که به آن راهرو بردند، همه را آنروز اعدام کردند.
رضا فلاح: من تا آنجائیکه یادم است؛ آخرسرکه ما راب ه خط کردند، شاید ده (۱۰) تادوازده(۱۲)نفربیشتر نبودیم و بقیه اعدام شده بودند!
کنت لوئیس: درسته،گ فتی تو همراه یک گروه ده(۱۰) تا دوازده (۱۲) نفره بودید که شما به درب های بسته بردند!
رضا فلاح: البته گفتم درب بسته، ولی دراظهارات این شاهدان، فهمیدم که بعضی ها را به انفرادی برده بودند.
کنت لوئیس: اکی،یعنی از۲۵۰و۲۶۰نفری که انجا بودند، آنهائیکه بازمانده بودند،بین بیست(۲۰) تاپنجاه(۵۰) نفربودند؟
رضا فلاح: نه،بازماندها،ماکس بخواهم بگویم،شاید پانرده(۱۵)نفر مانده باشند.
کنت لوئیس: این مربوط به دوازدهم(۱۲) مرداد است؟
رضا فلاح: بله چهارشنبه دوازدهم (۱۲) مرداد است!
کنت لوئیس: اصلاتومیدانی،آنموقع چندتازندانی درگوهردشت وجود داشت؟
رضا فلاح: واقعا دقیقا که نمیتوانم بگویم، ولی آنجا بین بیست (۲۰) تا بیست وچهار(۲۴)سالن داشت. همینجوری بخواهم بگویم: شاید حدود سه هزار(۳۰۰۰) تا چهار(۴۰۰۰)هزارنفربودند. این حدس من است!
کنت لوئیس: حالاکه فهمیدیم همه مجاهدین نبودند.شاهد قسمت اعظم شان مجاهدین بودند!
رضا فلاح: بله، قسمت اعظم شان مجاهدین بودند. همانطورکه گفتم: اطاق بغلی ما بچه های مارکسیست بودند، ولی اکثرست قاطع مجاهدین بودند!
کنت لوئیس: بعدا گفتی: بعدازاعدام ها،تمام بازماندگان را درجایی جمع کردد. آنموقع چند تا بودید؟
رضا فلاح: شاید زیر۱۸۰نفربودیم،فکرمیکنم قبل از اعدامها دویست و بیست(۲۲۰) نفر ،دریک بندبود و از اطاق هفده(۱۷)نفره ما فقط دو(۲) نفر زنده ماندیم!
کنت لوئیس: خوب از این دویست وبیست(۲۲۰) نفر بند،چندتا باقی مانده بود، آیا می دانی؟
رضا فلاح: شایدبین بیست(۲۰)تابیست وپنج(۲۵)نفر،درسطح خوشبینانه!
کنت لوئیس: اکی،یک سئوال دیگر،وقتی دوازدهم(۱۲) مرداد شما را به پائین بردند،د اشتند نمازجمعه روزپیش را پخش می کردند.
رضا فلاح: نه،من روزچهارشنبه دادگاه رفتم، این مربوط به آخرین جمعه یعنی هفتم(۷) مرداد بود.
کنت لوئیس: درسته ، ولی باید ضبط بوده باشد، مگرنه؟
رضا فلاح: یا تلویزیون، یارادیو و نوار بود، نمی دانم!
کنت لوئیس: ولی در راهرو هستی و این را می شنوی؟
رضا فلاح: صدا نمیدانم ازکجا می آمد،آ یا همان اطاق هیئت مرگ بود یا زنگ تنفس بود، من نمی دانم!
کنت لوئیس: آنجا می شنوی که می گویند: همه «منافقین» درزندان باید اعدام شوند؟
رضا فلاح: :دقیقایعنی شعارشون این بودکه میگفتند: «منافق زندانی، اعدام باید گردد»!!
کنت لوئیس: این اولین بارکه شما چنین تهدیداتی را درفاصله مدتی که درزندان بودید، می شنیدید؟
رضا فلاح: بله،به این شکل ازرادیووتلویزیون رژیم،اولین بار بود،ولی درنمازجمعه هاشان، حتمابه چیزی که باید بدوبیراه میگفتند،بدون استثنا،مجاهدین بود .ازپاسدارهاشون نیزهمین را می شنیدیم!
کنت لوئیس:ا زپاسدارهاشون، چه می شنیدید؟
رضا فلاح: آیااجازه دارم یک بخشی ازسخنرانی«ناصریان» که بعدازاعدامها دربندادا کرد رابگویم؟این جواب سئوال شما را هم می دهد.
کنت لوئیس: بفرما!
رضا فلاح: بعدازاعدامها بود؛ هنوزبه ما ملاقات نداده بودند وتازه مارادرسالنی جمع کرده بودند،«ناصریان» آمدوداشت به سمت حسینیه بند می رفت. یک سری ازبچه هاهیچ توجه ای به او نداشتند، اصلا انگار اوراندیدند، ولی من دنبال او رفتم. یک مقدارکه دوروبراو جمع شدیم. گفت:«ببینید،شما ازاول هم حکم تان اعدام بود.سزای منافق اعدام است.اگرما تا قبل ازقتل عام نگهداشتیم، بخاطررحم امام واسلام بود.هنوزهم حکم اعدام همه تان پا بر جاست.همان جورکه دوست هاتان رااعدام کردیم،شما راهم اعدام می کنیم واگردست من هم بود، همه تان رااعدام می کردم.» وآخرین چیزی که گفت:«من نمی دانم این جریان نفاق(مجاهدین) باشماچه کرده،طناب های داررا دیدیدکه دوست هایتان راآویزان کردیم.ولی یکی شان حاضرنشد ازنفاقش برگردد.» یعنی داشت می گفت: «اینها رفتند طناب داررا دیدند و آویزانند، حاضرنشدند، برگردند بیایندوبگویند پشیمانم ودرواقع حکم ما ازاول اعدام بوده وآخرش هم اعدام است.»
کنت لوئیس: یک سئوال نهایی؛ شمایکی ازآن کسانی هستیدکه رویهم رفته، خانم ها را دیدید که برای اعدام برده شدند.
رضا فلاحی: بله!
کنت لوئیس: یعنی گفتید اینها مثل آن زندانیان معمولی نبودند، یعنی نقطه مشترکشان،ت نها همان چشمبند بود.ی عنی به زعم شما اینجوری بود که آنها را ازجای دیگربه اینجا آورده بودند؟
رضا فلاحی: بله!
کنت لوئیس: خوب، ولی بعدا به شما توضیح دادند که این خانم ها کی ها بودند؟
رضا فلاحی: نه . می توانم حدس خودم را بگویم؟!
کنت لوئیس: بفرما!
رضا فلاحی: حدس من اینستکه، کسانی بوده که قبلا زندانی بوده و اینها را نشان کرده بودند وگرفتند وبه آنجا آوردندوبعد هم آقای رجوی اعلامیه داد: که چندین هزارزندانیان سابق رااعدام کردند ….
کنت لوئیس:مرسی و من سئوال بیشتری ندارم.
رئیس دادگاه،قاضی ساندر: ببینم خانم گیتا سئوالی دارد؟
وکیل مشاورگیتا: سلام رضا،من چند سئوال ازشمادرباره چند اسم دارم … در مورداسامی که درلیست ای(E)پیوست سی(C) است. سئوال من اینه که این اسامی که درجریان اعدام های گوهردشت بودند،بجا می آوریدیانه؟ اولی اش درای(E)پنج بود به نام حمزه شلالوند بروجنی.
رضا فلاحی: من با ایشون نبودم، ولی برادرش را می شناسم.
وکیل مشاور گیتا:ولی آیا اسم ایشان را اززمان گوهردشت بجا می آورید ؟
رضا فلاحی: واقعیتش من نمی دونم که گوهردشت بود یا نه. چون چیزی درذهنم است که جزءکسانی بود که احتمالا به اوین رفته باشند، ولی مطمئن نیستم!
وکیل مشاورگیتا: نمره ای شش(۶)، محمود میمنت؟
رضا فلاح: نمی شناسم!
وکیل مشاورگیتا: نمره ای هفت (۷)، علی حاجی نژاد؟
رضا فلاحی:نمی شناسم!
وکیل مشاورگیتا: نمره ای نه(۹)، سید عقیل میرمحمدی برنجستناکی؟
رضا فلاحی: متاسفانه نمی شناسم .
وکیل مشاورگیتا: سی (.۳ )عادل طالبی کلحوران؟
رضا فلاحی: متاسفانه نمی شناسم
وکیل مشاورگیتا: من سئوال دیگری ندارم
رئیس دادگاه، قاضی ساندر: وکیل مشاوربنت هسلبری ببینیم ، سئوالی دارند یا نه؟
هسلبری: من سئوالی دراصل قضیه ازشما دارم. شما اولین بارکه این حمیدعباسی(نوری) رامی بینید،کی هست؟
رضافلاحی: سال۱۳۶۵است.اگراشتباه نکنم، ماتازه واردگوهردشت شده بودیم!
هسلبری: اکی، به زعم شما ایشان کماکان درگوهردشت است و شما با ابشان تماس مرتب دارید، درسته؟
رضافلاحی:تماس ممتد، من نمی فهمم یعنی چی؟
هسلبری: یعی ایشان کماکان در گوهردشت باقی است؟
رضا فلاحی: بله، هروقت کارداشتند ما را صدا می کردند!
هسلبری: پس استنتاج اینکه شما طی دو سال،ایشان را درموقعیت های مختلف می بینید تا اینکه اعدام های جمعی آغاز می شود؟
رضا فلاحی: صد در صد!
هسلبری: من هم چند اسم ازپیوست سی(C) دارم. از هواداران جریانهای چپی بودند، شما کسی ازاینها را می شناسید؟ بگذارید اسمشان را بگویم :حسین حاجی محسن؟
رضا فلاحی: نه متاسفانه!
هسلبری: شماره پنج؛ مجید ایوانی ؟
رضا فلاحی: متاسفانه نه!
هسلبری: نمره شش؛ بیژن بازرگان ؟
رضا فلاحی: من متاسفانه نمی شناسیم، ولی خواهرشان را می بینم که اینجا میایند و به آنها درود می فرستم!
هسلبری: نمره هفت؛ محمود علیزاده اعظمی؟
رضافلاح: نه متاسفانه!
هسلبری: پرسشی ندارم . ممنونم
رئیس دادگاه،قاضی ساندر: توضیح یکی ازمترجمین به رئیس دادگاه. من برای این جریان «نفاق»، من کلمه ای پیدانکردم که بگذارم .اینکه من صادقانه می خواهم بگویم .این جریانی که ملت رامی خواهد به دودسته تقسیم کند . اینجوری است !پس ما دیگر احتیاج نداریم که ضبط راروشن کنیم .فقط می گوییم که: بازپرسی ازشما تمام است و همچنین جلسه امروز.
رئیس دادگاه: از رضا فلاحی تشکرکرد و افزود از اینکه امروز اینجا پآمدید و اظهارات خود را بیان کردید.
رضافلاحی: مایلم که تشکر خودم را زا دادگاه مجددا انجام بدهم و می دانم که چه کار سختی دارید و این دادگاه چقدر می تواند برای ما درجریان عدالت می تواند، مهم باشد.و اقعیت این است که، چون خیلی وقت است که حرف نزدیم، دادگاه که می ائیم، خیلی حرف میزنیم و بابت این پُرحرفی ازشما عذرخواهی می کنم.
رئیس دادگاه، قاضی ساندرگفت: نه،نه احتیاجی به این عذرخواهی نیست و میدانیم که شماخیلی مطلب برای گفتن دارید، ولی همچنان که دادستان دراول وقت گفتند: وقت کم است! مرسی.
آقای یارلمارشون؛ وکیل شما ببینیم سوال دارد یا نه؟ نه.
بر پایهی یادداشتهای پیشینم با تاکید؛ برآنم:
دادخواهی بربنیاد حقیقت تعریف می گردد. تفاوت عظیمی است بین کسی که متهم است وکسی که می خواهد شهادت بدهد. شاکی و شاهد و شهادت او نباید برمبنای داوری سیاسی و ایدئولوژیک بنا گردد. مهم این است که جنایت کشتارخونین و تاریخی تابستان ۱۳۶۷ دراین دادگاه به رسمیت شناخته شود وبه جهانیان اعلام گردد که کلیت نظام جمهوری اسلامی برپایه فتوای امام مرگ»خمینی»چنین جنایت دهشتناکی را در این زندان و دیگرزندان های سراسر ایران درآن تابستان خونین آفریدند و امروز هم با بی پروایی هرچه تمامتر، برپهنه جامعه ما حکومت می کنند و جنایت می افرینند!
دادخواهی همین است! هم صدا شدن بامادران، پدران،همسران و فرزندان همهی ایرانیان خفته در خاورانهای ایران، بدون گره زدن نامِ مبارزان با وام خواهی حقوق بشری اتحادیهی اروپا که نمایندهاش در جریان مضحکهی نشست قاضی مرگ «ابراهیم رئیسی» برتخت قوهی اجرایی کشورمان ایران، مهمان این جانی و حاکمیت جنایتکار بودهاند.
باری کارما ازامروز(دهم اوت۲۰۲۱)با دادگاه و محاکمه حمید نوری دراستکهلم تازه آغازشده است، پژواک صدای دادخواهی همهی مردمان رنج کشیده و داغدار، به وسعت ایران باشیم!
ودراینجاروند دادرسی وبازپرسی ازرضا فلاحی به پایان رسید.
جلسه بعدی دادگاه حمید نوری پنجشنبه ۲۸ اکتبر/۶ آبان برگزار میشودوقراراست دراین جلسه عصمت طالبی ومختارشلالوند، شهادت خود را ارائه دهند.
لینک یادداشت های دادگاه حمید نوری دراستکهلم
https://drive.google.com/drive/folders/1l_-DDPT0OmT6arD5agxkUrtLQkrNET6r?usp=sharing
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر