سه روایت درمعرفی سیمای،«محسن شکاری»،جوان
کارگری که او را به دار آویختند!
محسن شکاری یکی از بازداشت شدگان جنبش «زن-زندگی-آزادی» بود که بعد از۷۵روزبازداشت، توسط جمهوری اسلامی اعدام شد .
محسن نخستین حکم اعدام معترضان جنبش پیشا انقلابی ۱۴۰۱ ایران به او داده شد که اجرایی نمودند و جان جوانش را از جامعه متحول ما گرفتند.
برای معرفی سیمای جوان او، سه یادداشت زیررا ازشبکه های
اجتماعی فراهم آوردیم
وبلاگ پاتوق کتاب اندیشه - گوتنبرگ
1- نوشته یک دندانپزشک در مورد محسن شکاری
یکی از رفقاش منو بهش معرفی کرده بود راهش تا مطب من خیلی دور بود ، چند باری برای درست کردن دندوناش و جرمگیری پیشم اومد . جوون بود ، باشگاه میرفت و ورزش میکرد ، قوی هیکل بود ، محکم حرف میزد، خال کوبی هم داشت ، قیافشو میدیدی جرات نمی کردی زیاد باهاش کل کل کنی ، کار می کرد تو مغازه ، ساندویچی و بعضی وقتا هم کارگری ،خلاصه خرجش را خودش در میآورد دستش توجیب خودش بود گرچه همیشه جیبش خالی بود و همیشه قسمتی از هزینه درمان را میداد و بقیه اش می شد بدهی برای جلسه بعد . ولی پسر خوبی بود داش مشتی و با معرفت ، اگه میتونست کاری واست بکنه حتما می کرد بدون چشمداشت ، یکبار کیف قاپی را که موبایل دختری تو خیابون زده بود تعقیب کرده و گوشی را ازش گرفته و به دختره پس داده بود و بخاطرش چاقو خورده بود .
بعضی وقتا
تو بازی با دوستاش شرط بندی می کرد و بیشتر وقتا هم می باخت ، میگفت من پاکباختم.
حسابش که
میموند ، میگفت دکتر.... چیزی واسه از دست دادن ندارم ....
... مال مردم خور نیستم ، وسعم کمه ، میارم حتمن میارم دفعه
بعد .....
.... ولی بدخواه داشتی ، مدیونی بهم نگی ....
برای من
هم خیالی نبود ، از راستی و صفای دلش و جیب خالی و قیافه غلط اندازش مطمئن بودم
به هر حال
تو پرونده اش نوشته شده بود : بدهکار
خیلی وقت
بود که نیامده بود و من هم اصلا فراموشش کرده بودم تا امروز ...
کامپیوتر
مطب را روشن کردم و تو پرونده اش نوشتم : بستانکار
------------
2- دانته
و محسن شکاری
هرشب که
هوس کافه میکردم سری به هفت حوض میزدم (نزدیک محل کارم بود). هم فال بود و هم
تماشا، به ویژه از وقتی با محسن آشنا شده بودم.
عصر
یکشنبه... مردادماه بود کتاب کمدی الهی دانته تو دستم بود که وارد کافیشاپ شدم
هنوز بازار عصر راه نیفتاده بود و کافه تقریباً خلوت بود. طبق معمول میز دونفره
کنار پنجره را انتخاب کردم. محسن با لبی خندان نزدیک شد و بعد از سلام و احوالپرسی
گفت: "مثل همیشه قهوه قجربا یه پای سیب"؟ (نمیدونم چرا به اسپرسو میگفت
قهوه قجر!!!) گفتم طبق معمول دستت درد نکنه، کتاب را روی میز گذاشته بودم و خیابون
را نگاه میکردم که اسپرسو و پای سیب را روی میز گذاشت و گفت: امر دیگه؟ گفتم
ممنون. محسن در حالی که کتاب را از روی میز برمیداشت گفت: "با اجازه"
وشروع به رج زدن کتاب کرد. گفتم وقتی خوندی تموم شد اجازه بگیر و به سبک و سیاق
خودش به شوخی گفتم برای تو همه چیز مجازه. پرسیدم مگه تو با کتاب هم رابطه داری؟
گفت "نه زیاد ولی بعضی وقتها تک میزنم." گفتم تک میزنی یا نوک میزنی؟
با لبخند گفت: "هر کدومش که باب میل تو است." پرسید: "حالا توش چی
نوشته، کتاب کمدیه؟" گفتم نه این کتاب یکی از ارزشمندترین کتابهای ادبی دنیاست
و توضیح مختصری دادم. یه مشتری وارد کافه شد و محسن کتاب را رو میز گذاشت و برای
پذیرایی به سمت مشتری رفت. کمکم میخواستم بلند شم که دوباره اومد و گفت"
"هر وقت خوندی و تموم شد اگر مشتری نداشت اونو به من بده شاید خوندمش."
با لبخند گفتم از همین الان مشتریش خودتی و کتاب را به او دادم و بعد از پرداخت
پول کافه از او خداحافظی کردم و رفتم.
با شروع
اعتراضات کمتر از خونه بیرون میاومدم. نمیدونم چندم مهر بود که محسن را جلو مسجد
ابوالفضل تو ستارخان دیدم تنها بود ولی چشم میدوند دنبال کسی. به من گفت
"اومدی تظاهرات؟" گفتم نه دنبال یه دارو میگشتم چند تا داروخونه رو
گشتم تا پیدا کردم گفت: "راستی کتابت رو نگاه کردم ما دوزخ و رد کردیم،ريال
الان برزخیم مطمئن باش به بهشت هم میرسیم و با خدای آزادی حرف میزنیم!" با
لبخند بهش گفتم نه بابا مثل اینکه همه کتاب رو خوندی. با خنده گفت: "ای، همش
که نمیشه شما بخونید، ما هم بلدیم اما الان وقت تماشا کردن و خوندن نیست؛ الان
وقت عمله." گفتم من عجله دارم باید برم. گفت: "برو تا داروهات سرد نشده.
راستی میدونی دانته یعنی چی؟" با تعجب نگاش کردم و گفتم یه اسمه. گفت
"نه یعنی دشمن انسان نابودیت تنها هدفمه"! در حالی که برو بر نگاش می
کردم ازش خداحافظی کردم و رفتم.
تا ۱۷ آذر که
شنیدم اعدام شده شوکه شدم. پیگیر اخبار بیشتر شدم، فیلم اعترافاتش را دیدم تازه
متوجه شدم محسن عجب فهمیده، زیرک و نترسی بوده. توی این شوی تلویزیونی نشون میده
اصلاً از مردن نمیترسیده. در ضمن با اسم گذاشتن روی یه چاقو کلی پیام داده. محسن
چاقو رو میگه کارد قصابی ولی توی بازجویی با زرنگی اسم دانته رو روی اون میذاره.
محسن اگر یه آدم زیرکی نبود نیازی نداشت اسم روی چاقو بذاره و اگرهم عشق بازی داشت
اسامی دیگهای مثل تیزی، دسته کوتاه، قشنگ و... میذاشت نه دانته. اینجا بود که من
یاد حرف آخرش افتادم "دشمن انسان نابودیت تنها هدفمه" و وقتی دقت کردم
دیدم مخفف این جمله میشه دانته.
من تا
دیروز آدم محافظهکاری بودم اما از امروز منهم کنار مردم برای انتقام خون محسن در
تظاهراتها شرکت میکنم.
===================
3- داستان متناقض دیگری بروایت نویسندگانی دیگر:
محسن
شکاری گیمر بود. برنده تورنامنتهای پلیاستیشن، کال آو دیوتی و فوتبال و ... . میخواست
استندآپ کمدین بشود. در کافهای در ستار خان کار میکرد تا پول توجیبیاش را
دربیاورد. پسر دوم خانوادهای پنج نفره بودـ یک برادر
و خواهر داشت. برادرش مهندس عمران از دانشگاه دولتی و راننده اسنپ بود. خواهرش فوق
لیسانس روانشناسی و منشی یک مطب. این زندگی حقارتبار را با گوشت و پوستش تجربه
کرده بود. پی راهی برای بیرون زدن از ایران و پناهندگی بود. اما داستان مهسا که
پیش آمد مثل تمام همنسلانش درگیر شوری جمعی شد. اینها همه اطلاعاتیست که
همبندانش در زندان اوین و بعد رجاییشهر، قصابخانه حکومت ملاها امروز جسته و
گریخته در توییتر و اینستاگرام نوشتهاند.
خانوادهاش
فریب بازجوها را خوردند و برابر رسانهای شدن بازداشت و حکم اعدامش مقاومت کردند
با این وعده که او را امروز آزاد میکنیم. امروز هم آزادش کردند. وسایلش را تحویل
خانواده دادندـ خبری خوش هم دادند که او را مسلمان میدانیم و حق خاک کردنش در
بهشتزهرا برای شما صادر شده است. گفتند گناهانش حالا پاک شده است. نیازی هم نیست
هزینه نگهداریاش در زندان را بدهیدـ
محسن در
زندان معروف بود به هیجانزده بودن. با همه شوخی میکرد. ساده و زودباور بود.
افشین چیذری دربارهاش نوشته که «چطور خودم را ببخشم که آخرین بار، سرش داد زدم.
میخواستیم بخوابم و او با هیجان داشت قصه یکی از کمیکهایی که خوانده بود را برای
بچهها تعریف میکرد. داد که زدم ساکت شد و اخمهایش در هم رفت و چند دقیقه بعد،
خر و پفش بلند شد. موقع دستگیری بینیاش را شکانده بودند و سخت نفس میکشید»
محسن چطور
بازداشت شد؟
آن روز در
تقاطع ستار خان و پل شیخ فضلالله نوری تجمع بود. (سرنوشت ایران را ببین. ستار
خانی که برای مشروطه قیام کرد و شیخ فضلالله فاسد را تحویل دادگاه مردمی داد تا
از دار آویزانش کنند، حالا میخورد به خیابان فضلالله که قاتل مشروطه بود و هممسلکیهای
اوباشش سال ۵۷ به قدرت
رسیدند)
از کافه
بیرون آمد تا پا به پای مردم شعار دهد. وقتی دید موتورسواران و قدارهبندان با
چماق و تفنگ ساچمهای و شاتگانهای ساچمهزن به جان مردم افتادهاند خونش به جوش
آمد. دختری را دید که در جوی آب انداختهاند و بسیجی قلچماق با باتوم به سر و بدنش
ضربه میزند. خودش را پرت کرد سمت او تا نجاتش دهد. دختر توانست از مهلکه فرار کند
اما او ماند زیر لگد اوباش. لنگ لنگان خودش را به مغازه رساند. چاقوی آشپزخانه
کافه را گرفت و دوید وسط خیابان. همراه جوانان بیسلاح سعی کرد سنگری بسازد و وقتی
دوباره بسیجیها حمله کردند، این بار فرار نکرد. وقتی لات اجیرشده به او رسید،
هیجانزده و خشمگین چاقو را بیرون کشید و ناشیانه به سمت او گرفت تا فراریاش دهد.
لات فرار نکرد و چوبش را بالا برد و او در یک لحظه چاقو را به بدن او کشید. خون
بیرون زد و او گمان کرد مزدور را کشته یا زخمی شدید به او زده است. چاقو را انداخت
و با گریه سمت ماموران رفت و خودش را تسلیم کرد. در حالی که او را سمت ماشین میبردند
داد میزد «فقط میخواستم ما رو نزنه». فهمید کسی که چاقو زده، زخمش سطحیست و حتا
به بخیه نیاز ندارد. اما دیگر دیر شده بود.
در دادگاه
و بازجوییهای پیچیده همه چیز را گردن گرفت. بعد از بازجوی اول که خشن است و کاری
میکند آرزوی مرگ کنی، بازجوی مهربان از راه میرسد و وعده میدهد اگر همکاری کنی
آزادت میکنم. او باور میکند و به هر چه میگویند اعتراف میکند. «بستن راه و
مضروب کردن یک نیروی امنیتی».
تا روز
آخر که او را به قرنطینه ببرند و به او وعده شکسته شدن حکم اعدامش را بدهند، شاد
بود و عاشق زندگی و باور نداشت که کشته خواهد شد. روز آخر از یکی از بچههای بند
قول گرفته بود بعد از آزادی، به او کمک کند کانال یوتیوبش را بسازدـ
حوالی ظهر
بلندگوی بند عمومی شماره پنج رجاییشهر به صدا درآمد که «محسن شکاری، به حکم دادگاه
انقلاب استان البرز به خاطر فساد روی زمین و محاربه با حکومت امام زمان، اعدام شد».
بچههای
بند شوکه به یکدیگر نگاه کردند. سرشان چرخید به تخت خالی محسن. به عکس تیم «بایر
مونیخ» که در زندان از یک مجله درآورده بود و روی دیوار مجاور تختش چسبانده بود و
به یادگاری که به دیوار کنده بود:
« یه روز خوب میاد... محسن -
آذر ۱۴۰۱»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر