گفتگو با خانم گلی- بیژن خوزستان و امیر جواهری لنگرودی در باب خیزش انقلابی زن_زندگی_آزادی

https://youtu.be/s0iJukjsxR4?feature=shared

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

مامور يگان ويژه در اتوبوس كنار من بود:
یك اتفاق ساده باعث شد به راز مخوفي پي ببرم توي اتوبوسي كه از آزادي به ا نقلاب ميرفت كنار يك جوان قوي وعضلاني نشسته بودم درميان راه براي يك لحظه نگاه من افتاد به صورتش وحس كردم بايد بچه شهرستان باشه وحتماًسربازه پرسيدم : كجاخدمت ميكني؟ خودشو جمع وجور كرد و گفت : خدمت از ماستس رباز نيستم پارسال تموم شد . پرسيدم : بچه كجايي؟ گفت اطراف خرم آباد .شيطنتم گل كرد خواستم ببينم كدوم وريه هرچند از ته ريش و سرو وضعش معلوم بود منم از همين سوراخ وارد شدم . گفتم : همشهريتون زه زده ! اون از دفعه قبل كه خواب موند اين از حالا كه معلوم نيست دستش كجابنده؟لبخند مليحي روي لباش نشست و برگشت مثل بز منو نگاه كرد منم يه لااله الله جانانه ريختم تو صورتش گل از گلش شكفت سرشو آورد جلو و خيلي آروم گفت : كارشون ساخته اس چند روز ديگه نوبت ايناس هواداراشون رو درو كرديم. در حاليكه مو به تنم راست شده بود گفتم : دم تون گرم توي نيرو خدمت ميكني ؟ گفت : نه بابا همه كاهو هستن غيرت ندارن حقوق مفت ميگيرن من يگان پيشگيريم . نميدونستم از چه نيرويي حرف ميزنه گفتم: خوب دم همتون گرم منم دلم ميخواست پسرمو بفرستم دوره ببينه اما نشد پول خوبي ميدادن اما نشداين بچه به آرزوش برسه . اتوبوس خلوت شده بود و اونم راحت تر حرف ميزد گفت : آره پولش خوبه اما دورش خيلي سخته ماهي يك بار يه مرخصي ميآمديم اونم با چه دنگ وفنگي ما يه گروه 30 نفري بوديم وقتي ميخواستيم بريم يا برگرديم توي اتوبوس چشمامون رو مي بستن بعد نمي دونم از كجا سوارهواپيما ميشديم ، اينارو فقط دارم به شما ميگم اگه بفهمند حكمش اعدامه ميگم كه بچه ات را نفرستي ، بعد ادامه داد : تا چند ماه اول نمي دونستيم كجا مي برندمون همه عربي حرف ميزدن تا اينكه من با يكي از ماموراي گشتي شب كه يكمي فارسي بلد بود رفيق شدم فكر ميكني با چي ؟ با يك قوطي كمپوت اون به من گفت اينجا لبنانه ... آره داداش دوره سختي بود كه پوستمون كنده شد . پرسيدم خوب به پولش مي ارزه مگه نه ؟ آهي كشيد وادامه داد :اولش در باغ سبز نشون دادن همون اول سه تومن دادن خيلي حال كردم گفتن بعداز دوره آموزشي حقوق ماهي 700 ميگيريد اما دارن 400 ميدن با ماموريت بدنيست پاداش هم داره . كه رسيديم به انقلاب دلم مي خواست بيشتر با اون حرفبزنم گفتم تلفن بدم بازم ببينمت كه جواب داد نه همين قدر هم كه گفتم بهخاطر پسرت بود زد زياد و پياده شد من دنبالش بودم كه توي جمعيت گم شد

هیچ نظری موجود نیست: