گفتگو با خانم گلی- بیژن خوزستان و امیر جواهری لنگرودی در باب خیزش انقلابی زن_زندگی_آزادی

https://youtu.be/s0iJukjsxR4?feature=shared

۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه

مقاله ای از ناصر زراعتی در نقد نگاه جنگ طلبانه علی میرفطروس

اندر حکايت کاميابی و ناکام بودن و باکام شدن و نجاتِ ميهن و ديگر قضايا...
ناصر زراعتی


دو هفته پيش، جمعه روزی بود که اين نوشته و نامه‌ها را خواندم: http://www.khabarnet.info/index.php/article/politic/58-politic/6146-1390-08-17-21-24-44.html چنان حالم بد شد که آن شب تا صبح خوابم نبُرد. پيوسته با خود فکر مي‌کردم چطور مي‌شود کسی تا بدين درجه سقوط کند که چند سناتورِ کثيفِ راستِ آمريکايی را اين‌گونه مخاطب قرار دهد و چنين نامه‌هايی بنويسد چاپلوسانه، تا حضرات آتشِ جنگ را روشن کنند و نيز درِ باغِ سبز نشان بدهد به سَرانِ (بخوانيد: جنايتکارانِ) اسرائيلی که چون کوروشِ کبيرِ ما در عهدِ باستان پدرانِ شما را از شرِّ بُخت‌النصر نجات داد، پس شما هم با يورشِ نظامی به ايران، دينِ باستانيِ خود را به ما اَدا کنيد و همچنين آن حساب و کتاب‌های هشت مَن نُه شاهی را رديف کند که انگار نه از جانِ آدميزاد که از حياتِ مُشتی حشره سخن مي‌گويد... از صبح روز بعد، شنبه، تا شب، نشستم به نوشتنِ اين مطلب: http://news.gooya.com/politics/archives/2011/11/131210.php و فرستادم برايِ «گويا نيوز». نوشتۀ من کمی خشمگنانه بود و لحنِ نسبتاً تندی داشت. طبيعی بود گروهی را خوش آيد و تعدادی را ناخوش... بيش‌ترِ خوانندگان اما ديدگاه و حرف‌هايِ مرا تأييد کردند. برخی که لحن و شکلِ نوشته را نپسنديده بودند، پس از خواندنِ مطلب و نامه‌هايِ آقای ميرفطروس (که لينکش را در همانِ آغاز نوشته‌ام گذاشته بودم)، حق را به من دادند. دوستي، از سرِ مهر و دوستانه، مرا برحذر داشت از ورود به حيطۀ هياهوهايِ سياسی و به‌درستی تذکر داد که: «بهتر نيست بنشينی کارِ خودت را که نوشتنِ داستان است بکني؟» بودند البته تنی چند که همچون آقای ميرفطروس مي‌انديشيدند و مي‌انديشند و حرف‌هايِ مرا نپذيرفتند؛ که مانعی ندارد؛ هرکس حق دارد هرجور دلش مي‌خواهد فکر و عمل کند... من ـ در کمالِ نااميدي، بازهم نمي‌دانم چرا ـ اميدوار بودم شايد هنوز اندک چيزی در ذهن و جانِ رفيقِ سابقِ ما باقی مانده باشد و پس از خواندنِ آن نوشتۀ صادقانه ـ به‌رَغمِ لحنِ نسبتاً تندش ـ به خود بيايد و فکر کند واقعاً آيا در مقامِ «روشنفکر» و «تاريخ‌دان» و «پژوهشگر تاريخِ ايران و اسلام» و نه «سياستمدار» (به‌قولِ فرنگي‌ها: «پوليتيکر»!)، بهتر نيست «انسانی» به جهان و کارِ جهان بنگرد؟ دوستی در مکالمه‌ای تلفني، ضمنِ اشاره به «پيچيده» بودنِ شرايطِ امروزِ ايران و جهان، اشاره کرد که گاهی «صَلاح» در برخی اعمال است. ضمنِ تأييدِ حرف‌هايش گفتم: ـ همه چيز مربوط مي‌شود به اين که من و توِ نوعی کجا ايستاده‌ايم. آري، در جايگاهِ «سياستمدار» ـ فرقی نمي‌کند در کدام سو ـ مي‌توان خيلی از اين حرف‌ها زد و عمل هم کرد و رفت حتا پايِ چک و چانه زدن و دروغ و دَغل به‌هم بافتن... بي‌خود نبوده ايرجِ شيرين‌سخن سُروده است: «سياست‌پيشه مردم حُقه‌بازند!...»، اما اگر منِ نوعی ادعايِ «روشنفکر»ی داشته باشم و خود را «مُحققِ تاريخ» بدانم، آيا مُجازم «سياستمدارانه» بگويم و بنويسم؟ و با «سياستمداران» ـ آن‌هم نه آدم‌هاشان، که رذل‌ها و جاني‌هاشان ـ به مذاکره بنشينيم و خوش خوشانم شود که: «بَعله! من آنَم که برای فلان سناتورها نامه نوشتم يا بهمان‌کسان از من نظرخواهی کردند و راهنمايی خواستند!» و دلم خوش باشد به اين بازي‌ها... همين‌جا بگويم که پرداختنِ به «سياست» و واردِ «سياست» شدن و حتا «سياستمدار» بودن به‌خودی خود اشکالی ندارد. منتها مسألۀ اصلی ـ گفتم که ـ اين است که تو کدام سو ايستاده‌اي؟ در کنارِ چه کسانی و در برابر کي‌ها؟ ديگر موضوع از اين ساده‌تر نمي‌شود... پس مي‌بينيم که در هر شرايطِ پيچيده نيز مي‌توان «درست» را از «نادرست» تشخيص داد... گيرم که اين «درست» و «نادرست» هم مثلِ تمامِ چيزهايِ ديگرِ اين دنيا، نسبی است... باري، وقتی اين توضيحاتِ به‌اصطلاح «عُذرِ بدتر [و زشت‌تر] از گناهِ» آقای ميرفطروس را خواندم: http://www.iranpressnews.com/source/111829.htm ديدم خير، متأسفانه انگار کار از اين حرف‌ها گذشته است و به يادِ حرفِ دوستی نازنين افتادم که پس از خواندنِ مطلبِ من، وقتی نظرش را پرسيدم، گفت: «خوب بود. اما من اگر جايِ تو بودم، دقيق و روشن مي‌نوشتم که اين آقا کی بوده و چه کرده است!» البته من با شناختی که در اين سال‌هايِ «استحاله» از اين رفيقِ سابق پيدا کرده‌ام، مطمئن بودم ايشان خودشان از فرازِ آن بُرجِ بالابلند، نُزولِ اجلال نخواهند فرمود تا به ضعيفی چون من پاسخ بدهند و مرا ـ اگر هم بهفرض درست متوجهِ منظورشان نشده‌ام ـ راهنمايی کنند؛ خير، شيوۀ ايشان چنين بوده و هست که يا يکی دو تا از اين دَم پَرقيچي‌هايِ اکثراً بي‌سوادِ هياهوچی را تشويق کنند تا به‌تعبيرِ خودِ آنان «در مقامِ پاسخ برآيند» و در واقع نَسَق بگيرند تا ديگر، کسی جرأت نکند به ساحتِ مقدسِ «استاد» اهانت نموده، به مُرغ ايشان بگويد «کيش!» يا اسبِ زيباتر و اصيل‌تر از رَخش و شَبديزشان را ـ خدای ناکرده ـ «يابو» بخوانَد! گاهی هم البته ـ بوده است نمونه‌هايی که ـ ناگهان، نامی ناآشنا با پيشوندِ «دکتر» مطلبي، مقاله‌اي، نوشته‌ای در ستايشِ نامبُرده و در مَدحِ ايشان و البته در ذَمِّ مُنتقدانشان نگاشته و در مطبوعات يا سايت‌ها منتشر کرده که بعدها، از آن‌جا که معمولاً دروغگو کم‌حافظه مي‌شود، همان نوشتۀ بي‌ارزش، با برخی تغييرات و جابه‌جايی چند نام و فعل و ضمير، در يکی از کتاب‌هايِ تحقيقيِ باارزش و پُرفروشِ آقايِ ميرفطروس جای گرفته است. اين‌بار اما ايشان در همان «عُذر بدتر از گناه»شان، تنها به کنايه‌ای در پانويس، بَسنده فرموده‌اند که: «-ازجمله نويسندهء ناکامی در« زراعتی »بی حاصل- کوشيده است تا تعبيری وارونه ازمقاله ام بدست دهد! نگاه کنيدبه: http://news.gooya.com» دربارۀ اين که واقعاً «کاميابی» چيست و «ناکام» يا «باکام» چه‌کسی است، نظرها گوناگون است. اما وقتی مُحققی برايِ کوچک شمُردنِ يکی از مُنتقدانِ خود ـ گيرمِ از رُفقايِ سابقِ ايشان هم بوده باشد يا نبوده باشد ـ صفتِ «ناکام» را درموردِ وی به کار مي‌بَرَند، حتماً «کاميابی» برايشان خيلی خيلی مُهم بوده و هست و بي‌ترديد خود را چون آن شخصِ بيچاره، «ناکام» ندانسته، بل «باکام» و «کامياب» مي‌دانند. با خود مي‌انديشم واقعاً اين «کاميابی» چيست؟ چرا من به‌رَغمِ تمامِ دشواري‌هايِ اين زندگی [دورافتادن از زادگاه و ميهن، اجبار به انجامِ کارهايی که کارِ «دل» نيست برايِ کسبِ جيفۀ دنيوي، آن‌هم به‌خاطرِ پرداختِ مُشتی صورتحسابِ پيوسته جاری به سويِ خانواده]، خود را «ناکام» نمي‌دانم، اما رفيقِ سابقم ـ نه از رويِ همدردی يا دلسوزی که انتظار هم نداشته و ندارم، که از سرِ بُخل و کينه و به‌قصدِ تحقير ـ مرا «ناکام» مي‌شُمارد و مي‌نامَد؟ واقعاً اين «کاميابی» در نظرِ من و ايشان چيست و چه فرق‌هايی باهم دارد؟ آيا اين‌که کتاب‌هايِ من بهزور و معدود به چاپِ دوم مي‌رسند و آثارِ بي‌بديلِ ايشان، رنگ و وارنگ، در چاپ‌هايِ مُتعدد، در کشورهای اروپايی و آمريکا عرضه مي‌شوند و هموطنانِ تبعيدی/ مُهاجر [آنهم نه از رويِ حُبِ علی که از بُخلِ مُعاويه!] آن‌ها را همچون وَرَقِ زَر مي‌بَرَند، نشانۀ «ناکامی» من و «باکامی» ايشان است؟ اين‌که مرا به ضيافت‌هايِ آن‌چنانی دعوت نمي‌کنند [که اگر هم دعوت کنند، دونِ شأنِ خود مي‌دانم به چنان جاهايی بروم!] و ايشان از جُمله مَدعوينِ محترمِ مُعَظَم‌اند که به حضورِ شهبانوی (البته در کمالِ تأسف «سابق») شرفياب شده، کُرنش کرده، دست بوسيده و به افتخارات نائل آمده، دليلِ «ناکامی» من و «کاميابی» ايشان است؟ دوستی که چون همسرش از دوستانِ سابقِ خانمِ فرح ديبا (پهلوی) است، گاهی به چنين مهماني‌هايی مي‌رود، يک بار گفت: «فلانی! اين رُفقايِ سابقِ چپِ شما هم وقتی برمي‌گردند، بدجور هوا بَرشان مي‌دارد ها!» و چون از چه‌ای و چگونگيِ ماجرا پرسيدم، گفت: «يک شب، در مهمانی يکی از دوستانِ خانم فرح، اين رفيقِ سابقِ مورخ شما چنان خَم شد و دستِ آن بانو را مَلَچ و مولوچ بوسيد که ماها همه از خجالت، سرمان را برگردانديم!» چه حرفی داشتم در پاسخش بگويم؟! اين‌که فلان‌کَسَک به بندۀ حقيرِ سراپاتقصير اعتنائی نمي‌کند، ولی به مُحققِ ما نگارشِ يکی دو مقاله را سفارش مي‌دهد و چند دلاری حق‌البوق به حسابِ ايشان مي‌ريزد، آيا نشان‌دهندۀ «ناکامی» من است و «باکامی» ايشان؟ اين‌که بنده علاقه‌ای به ديدار با آقای رضا پهلوی (بازهم متأسفانه «وليعهدِ سابقِ» بهقولِ خوديهاشان «شوربختانه»، «شاه»نشده!) ندارم و ضمنِ احترام برايِ ايشان و نظراتشان، مثلِ هر ايرانيِ ديگر، کاری به کارِ نامبُرده نداشته و ندارم، اما رفيقِ سابقِ ما در ملاقات با آن «شاه‌زاده»، مي‌روند بالايِ منبر و پس از اشاره به چند تا شلاقی که مأمورانِ ساواکِ پدرِ تاجدارِ ايشان بر پاهايِ لطيفِ دورانِ جوانی و دانشجويي‌شان زده‌اند، از رها کردنِ «کينه»‌ها سخن مي‌گويند و تنها به «ايرانِ عزيز» انديشيدن، باز آيا ثابت مي‌کند که من «ناکام»ام و ايشان «کامياب»؟ اين‌که مسؤلانِ فلان دانشگاهِ اَلکی يا غيرِاَلَکی حتا نمي‌دانند ناصر زراعتی کی و چه‌کاره است و در کجايِ اين دنيايِ دون، سرگرمِ عمر تلف کردن است، اما به آقای علی ميرفطروس درجۀ دکترايِ افتخاری تقديم مي‌کنند و ايشان هم باکمالِ ميل و با افتخارِ تمام آن را دريافت مي‌نمايند، مايۀ «ناکامی» من و «باکامی» ايشان است؟ اين موردِ آخر اتفاقاً ثابت مي‌کند که کدام يک از ما «ناکام»يم! اين‌جا را بنگريد تا دريابيد اين‌گونه «افتخار»ها را چه راحت و آن‌هم با چه خفّت و خواري‌هايی از آدميزاد پس مي‌گيرند! http://www.enghelabe-eslami.com/آخرين-اخبار/18264-2011-11-23-15-50-09.html و بعد هم ايشان به‌جايِ پس دادنِ آن «دکترا»، ملاحظه کنيد چه‌ها مي‌نويسند و چه آسمان‌ها به ريسمان‌ها مي‌بافند و بعد هم آن را راهيِ «زُباله‌دانِ تاريخ» مي‌کنند! http://mirfetros.com/fa/?p=2474 واقعاً چگونه مي‌توان «محققِ تاريخ» بود و هنوز هم ندانست که اين «تاريخ» بي‌پدر «زُباله‌دانی» ندارد. هر آن‌چه روی مي‌دهد و «تاريخ» مي‌شود، مي‌مانَد متأسفانه يا خوشبختانه... هيچ‌کس نمي‌پرسد: اگر اين «دکترا» لايق «زُباله‌دانی» بوده، پس چرا شما آن را پذيرفتيد و تا پيش از اين اعتراض، احتمالاً آن را قاب کرده به ديوارِ کتابخانه نصب نموده، اگرچه مي‌گوييد خودتان از آن استفاده نکرده‌ايد [و ما باور ميکنيم حرفتان را]، اما دوستداران و هواداران و سخنراني‌گذارانتان را از به‌کار بُردنِ اين عنوان برحذر که نداشته‌ايد هيچ، با لبخندِ استادمآبانه، اين لقب را باافتخار به ريش گرفته‌ايد؟ اين‌که راديو اسرائيل وقتی سال‌ها پيش، برای مصاحبه از من پاسخِ منفی شنيد، ديگر محلِ سگ هم به بنده نگذاشت، اما نه تنها پيوسته با رفيقِ سابقِ ما مصاحبه‌ها مي‌کند و از دانشِ ايشان بهره‌ها به شنوندگانش مي‌رساند، بلکه (ما که خبر نداشتيم، خودشان نوشته‌اند!) در «ديداری اتفاقی»، بزرگانِ دولتِ آن کشور به سُراغِ ايشان مي‌روند و ضمنِ ستايش از خُلقياتِ بي‌نظير و دانشِ بيکرانشان، تقاضای راهنمايی مي‌کنند و بعد هم معلوم مي‌شود که به توصيه‌هايِ نامبُرده دقيقاً عمل کردهاند، نشانۀ «ناکام» بودن من است و «باکام» بودنِ ايشان؟ يعنی آيا واقعاً «محققِ تاريخِ ايران و اسلام» ما نمي‌داند حاکمانِ مُرتجعِ اين کشورِ ساختگيِ اسرائيل چه ستم‌ها بر فلسطينيانِ بي‌پناه کرده‌اند؟ نمي‌داند «حزب‌الله» و «حماس» و کوفت و زهرِمارهايِ مانندِ اين‌ها ثمرۀ آن ستم‌ها و بي‌عدالتي‌هاست؟ همان‌طورکه اژدهايِ «طالبان» از آستينِ حاکمانِ نازنينِ آمريکايی درآمد و همچنان‌که همين «جمهوريِ اسلامی» که سی و سه سال است مثلِ بختک افتاده رويِ مملکت و ملّتِ ما، زاييدۀ آن فشارها و سرکوب‌ها و بگير و ببندها و ديکتاتوريِ آن پدر و پسر است که ايشان تازه يادشان افتاده عجب آدم‌هايِ خوبی بودند و ما قدرشان را ندانستيم و اين روشنفکرانِ خائن و ـ به‌تعبيرِ ايشان ـ «اَبتَر» از سرِ حماقت، نتوانستند آن «مُدرن‌سازی»ها را تاب بياورند و خائنانه، تيشه به ريشۀ آن نظامِ شاهنشاهيِ باستانی زدند و «اسلامِ عزيز» را تقويت و شمشيرِ تيزِ آخوندها را تيزتر کردند! يعنی آيا واقعاً «سقوط» [البته از ديدِ ايشان و دوستدارانشان، «عروج»] تا بدين غايت است که فکر مي‌کنند «ترور» و «تروريسم» عملی است پسنديده که اگر در حقِ دشمنِ ما انجام شود، خوب است؟ اما اگر دشمنانِ ما انجام دهند، بد؟ يعنی آيا واقعاً نمي‌دانند آن‌که خود را «روشنفکر» مي‌خوانَد، در هيچ شکل و در هيچ شرايطي، نبايد از «ترور»، «جنايت»، «جنگ» و اعمالِ شنيعی چون اين‌ها حمايت کند؟ آيا اگر کسی آمد و برخلافِ اصطلاحِ رايج که فلان دو عمل زشت را انجام ندهيد، چی شده «احمدک» خيار کاشته، دو کلمه انتقاد نوشت، بايد جماعتی وَقيح را بسيج کرد که هياهو به پا کنند که اين «توطئه»ای است از سويِ رژيمِ جمهوريِ اسلامی و مي‌خواهند دانشمندی بزرگ را که عقايد و نظراتی مُشعشعانه دارد، حذف کنند؟ حالا خوب است که به حولِ قوۀ تکنولوژي، اين‌همه امکاناتِ نشر و پخشِ کتبی/ شفاهی/ تصويری در اختيارِ ايشان است و يک لاقباهايی چون بنده، نه روزنامه دارند و نه سايت و نه تشکيلات و نه بودجه و ثروتِ موروثی و پشتيبانی وزيران و وکيلان و شهبانوان و شاهزادگان و مقاماتِ ريز و درشتِ ثروتمندمدار!... من داوری درمورد «ناکام» بودن يا «کامياب» بودن و به‌طورِکلی مقولۀ «کاميابی» را در اين دنيايِ دون، مي‌گذارم به عهدۀ خودِ ايشان و خوانندگانِ عزيز... در پايان، لازم مي‌دانم ضمنِ نقلِ خاطره‌ای از حدودِ پانزده شانزده سالِ پيش، برايِ خوانندگانی که اين پرسش ممکن است برايشان مطرح شود که چرا من اين آقا را چند بار «رفيقِ سابق» خوانده‌ام، بگويم که آن زمان که هنوز ايشان به سَمت و سويِ «راست»، به‌تعبيرِ من «سقوط» و به‌تعبيرِ خودشان و هواداران و دوستدارانشان «عروج» نکرده بودند، همان سال‌ها که برايِ گذرانِ زندگی در اوضاع و احوالِ دشوارِ تبعيد در پايتختِ فرانسه، زحمت مي‌کشيدند و شب‌ها، نگهبان مکانی بودند و مي‌کوشيدند ضمنِ انجامِ کاری شرافتمندانه، مطالعه و نوشتن و کارشان را هم بکنند، يک بار ـ حالا درست يادم نيست در ديداری باهم در پاريس، يا تلفنی ـ گفتند که ميخواهند در تهران، به کسی مقداری پول برسانند و نمي‌دانند چگونه مي‌شود اين کار را کرد. من چون آن زمان، عازمِ ايران بودم، گفتم: «من اين کار را ميتوانم بکنم.» ايشان شماره تلفنی دادند و نامِ آقايی را که: «اين معلم سابقِ من بوده و زندان بوده و تازه آزاد شده و شنيده‌ام مشکلِ مالی دارد و اگر بتوانی فلان مبلغ [اگر اشتباه نکنم دويست هزار تومن] بدهی بهش، خوب است.» قرار شد من اين مبلغ را بدهم و معادلش ايشان کرون به حسابِ همسرم بريزند. اولين کاری که فردايِ شبِ رسيدنم به تهران انجام دادم، تلفن زدن به آن شماره بود و گرفتنِ نشانی خانۀ آن آقا که گفته بودم: «امانتی دارم از سوی علی.» همان روز رفتم به آن نشانی. آپارتمانی بود در طبقۀ چندم ساختمانی تازه‌ساز در يکی از محلههايِ جديدالاحداثِ غربِ تهران. زنگ زدم. در را خانمی ميانسال، چادر به‌سر، گشود. تويِ راهرو، چند دختر و زن نشسته بودند جلوِ کوهی از سبزی و مشغول پاک کردنِ سبزي‌ها بودند. گيله‌مردی پُشت‌خميده و سپيدموي، پيژامه به‌پا و کُتی کهنه رويِ دوش، از جا برخاست و پيش آمد. مرا در آغوش گرفت، بوسيد و با بُغض گفت: «بفرما... بويِ علی را مي‌دهی...» رفتيم و نشستيم روی گليمی فرسوده در اتاقی خالی. چای نوشيديم و من بسته‌هايِ اسکناس را که در پاکت پيچيده بودم، گذاشتم کنارِ دستش: «علی گفت اين را بدهم خدمتِ شما... ناقابل است.» و گفتيم و شنيديم... از روز و روزگار و رنجهايی که کشيده بود و... ساعتی آن‌جا بودم و بعد، خداحافظی کرديم. آمدم بيرون... بله، آن زمان، ما «رفيقِ» هم بوديم. من نمي‌دانم آيا آن آموزگارِ ستم‌ديده و رنج‌کشيدۀ گيلانی آيا هنوز در قيدِ حيات است يا نه؟ اما حتماً فرزندانش در آن شهر يا يکی ديگر از شهرهايِ آن مملکت دارند زندگی مي‌کنند و با مشکلات در حالِ دست و پنجه نرم کردناند که بزرگترين نوعِ «مبارزه» است فعلاً در ايران... البته اگر در اين دو سال و اندی اخير، کشته نشده باشند يا دستگير و شکنجه و...! خاطرم هست زمانِ آن جنگِ نکبتِ هشت‌ساله با عراق، آن موشک‌باران‌ها و آن شرايطِ بد و تلخ، گاهی برخی خشمگين مي‌شدند و چون کاسۀ صبرشان لبريز شده بود، مي‌گفتند: «کاش اين صدام ملعون بيايد بزند کاسه کوزۀ اين حاکمان را به‌هم بريزد، ما هم روش...» همان حکايتِ «غرقش کن يا علی! من هم روش!» اما اين‌که من و ايشانِ نوعی اين‌جا در امنيّتِ اروپا يا آمريکا، هزاران کيلومتر دور از آن هم‌ميهنانِ رنج‌کشيده و ستم‌ديده که زيرِ سايه و فشارِ آن اُختاپوس دارند زندگی و ايستادگی و از همه مهم‌تر مبارزه مي‌کنند، حملۀ نظامی آمريکا و اسرائيل را توصيه کنيم، تصور مي‌کنم انصاف نباشد! اگر ايشان قدم رنجه فرموده، خودشان به ايران تشريف ببرند و از اين افاضات کنند، من يکی قول مي‌دهم خاموشی پيشه کنم. من هنوز هم خود را کنارِ امثالِ آن آموزگارِ رنجديدۀ گيلانی و زنان و مردان و جوانانِ زحمتکشِ درونِ ايران ميدانم. ايشان کجا ايستادهاند؟ کنارِ چه کساني؟ و اما آخرين سخن: چرخِ اين دنيا طوری هميشه چرخيده و مي‌چرخد که هم «شبِ سَمور» مي‌گذَرَد و هم «لبِ تنور»... ماها که ديگر از مرزِ شصت سالگی پا فراتر گذاشته‌ايم و بيشترِ اين عُمر رفته و چيز زيادی ازش باقی نمانده است، آيا بهتر نيست کاری نکنيم، حرفی نزنيم، چيزی ننويسيم تا فرداروز، وقتی سرمان را گذاشتيم زمين و به «هفت هزار سالگان» پيوستيم، فرزندان‌مان بابتِ اعمال و گفتار و نوشتارِ زشتمان شرمنده نباشند؟ حالا من که اين‌ها را مي‌نويسم، از زُمرۀ «گاوگندهايِ چال‌دهان»م؟ من «روشنفکرِ اَبتر»م؟ «عاملِ رژيم»ام؟ «توطئه‌گر»م؟... مي‌بينيد چقدر راحت مي‌شود شبيهِ «حسين شريعتمداری»ها شد؟ نيازی به تصاحبِ «کيهان» و برگُزيدۀ «رهبر»شدن هم نيست. * گمان مي‌کنم به اندازۀ کافی در اين زمينه وقت تلف کرده‌ام. بهتر است به توصيۀ آن دوستِ عزيز عمل کنم و به کارِ اصليِ خودم بپردازم. ناصر زراعتی جمعه بيست و پنجمِ نوامبرِ 2011 گوتنبرگِ سوئد
7 آذر 1390 01:19
Balatarin بالاترين||Donbalehدنباله|| فيس بوک

هیچ نظری موجود نیست: