یادداشت فشرده ای ازاظهارات محمد ایزدجو(همایون ایوانی ) دردادگاه
حمید نوری(عباسی) استکهلم
شهادتی تکان دهنده ازاعدام ۱۲۵زندانی کمونیست وغیرمذهبی درزندان گوهردشت
تائید شده است!
امیرجواهری لنگرودی
amir_772@hotmail.com
اندوهِ هزار ساله دارم بردل
ای کاش نبیندم غمِ دیگر دل
من پیرترم هزارسالی امروز
با داغِ هزار جوانم بردل
اسماعیل خویی
درشرایطی پُروپاگاندی رسانهای حاکمیت اسلامی بعد از دو سال سکوت با معنا، به
یکباره رژیم کُوس رسوایی پیوند نوری با جنایتکاران اسلامی را طنین انداز کرده است.
خبرگزاری دستگاه قضایی (میزان) و خبرگزاری نزدیک به اطلاعات سپاه پاسداران
(تسنیم)، به یاد حمید نوری (عباسی) افتاده، جیغ بنفش سر میدهند.
درخبرها و گزارشات درون کشور آمده از جمله: «گزارش یک دادگاه
طولانی» در خبرگزاری امنیتی تسنیم دربارهی
محاکمهی حمید نوری (عباسی) مطلب جالب توجه ای با طرح این پرسش آمده که «در سوئد چه
بر سر یک ایرانی به نام حمید نوری آمده است؟!» مدعی است:
«سوئد
براساس ادعاهای یکی از جنایتکارترین گروههای تروریستی تاریخ ایران در حال محاکمه
یک ایرانی به نام حمید نوری است. در بیش از شصت جلسه
دادگاه برگزار شده، غیر از شهادت اعضای منافقین، هیچ مستندات قابل توجهی علیه این
فرد مطرح نشده است.» همچنین گروه اجتماعی همین خبرگزاری در گزارش مورخ ۲۷ دی۱۴۰۰ نوشته: «ازابتدای
سال جدید میلادی، دادگاهی در استکهلم سوئد دورِ جدید جلسات خود برای محاکمه یک
ایرانی به نام حمید نوری را از سرگرفته است. نوری از آبان ماه سال ۹۸، زمانی که برای حل و فصل اختلاف
خانوادگی دخترخواندهاش به سوئد سفرکرده بود هنگام ورود به فرودگاه استکهلم ربوده
و به زندان انفرادی برده شد.
او ۲۶ ماه گذشته
را در زندان انفرادی به سربرده و در کشور مدعی صلح و حقوق بشر از حقوق بدیهی یک
متهم مثل تماس اولیه با خانواده و دسترسی آزاد به وکیل بی بهره بوده است.
وکلای نوری میگویند؛ او در این مدت حتی از
داشتن عینک مطالعه نیز محروم بوده و براساس گفتههای خودش درجلسات قبلی دادگاه، چند
نوبت هم مورد ضرب وشتم نیروهای امنیتی سوئد قرارگرفته است...» اما علیرغم همه این
پروپاگاندای سریالی و سراسر دروغ رژیم در سطح شبکههای مجازی و انکار حضور شاهدین
چپ از گروهبندیهای گوناگون در محاکمهی حمید نوری(عباسی)، دادگاه استکهلم همچنان
با قدرت به پیش میرود و تا به امروز جدا از شاکیان و شاهدان طرفدار سازمان
مجاهدین وجدا شدگان ازمجاهدین،ازگروهبندی های مختلف اپوزیسیون نظام اسلامی و اعضاء
خانواده های خاورانی به دادگاه آمده و شهادت داده اند!
درادامهی
محاکمهی حمید نوری (عباسی) روز جمعه ۲۹
بهمن ۱۴۰۰
برابر با ۱۸ فوريه ۲۰۲۲ در استکهلم، با اظهارات محمد ایزدجو (همایون ایوانی) زندانی
سیاسی دههی شصت و از جان بدر بردگان کشتار خونین سال ۶۷ و از فعالان «گفتگوهای زندان» پی گرفته شد.
رئیس دادگاه، قاضی ساندر، آرایش دادگاه را برای
شاهد روز جمعه برشمرد. تأکید داشت قبل از هر صحبتی به عنوان شاهد باید قسم یاد
کنید. همایون به همراه رئیس دادگاه،
بعد از طرح ادای شهادت در دادگاه به تأکیدات رئیس توجه نمود. قاضی ساندر، در باب
اهمیت بازخوانی ادای شهادت، دربارهی وجه
حقوقی و کیفری آن، در بازخورد
حقیقت شرح داد که شما زیر بار سوگند و ملزم به راست گویی مطلق هستید و تحت مسئولیت
کیفری صحبت میکنید؛ چرا که اینها اتفاقاتی هستند که خیلی وقت پیش اتفاق افتادهاند
و احتمالاً یادآوری و به جا آوردن اینها دشوار است و مهم اینست که هرچه در اینجا میگوئید
به آن اطمینان هم داشته باشید و اگر مطلبی که ادا میکنید در بیان آن شک دارید،
خاطرتان باشد که به ما یادآوری کنید که نسبت به ادای آن نامطمئن هستید.
قاضی ضمن تشکر از شاهد،
باز هم دربارهی روند دادرسی به اوتوضیح داد و از همایون خواست که اولویت را به
بیان دیدهها ومشاهدات خود بدهد و ادامهی
کار را به دادستان سپرد.
دادستان خانم کریستینا - خوشبختانه باتوجه به نمونههای ناموفق
پیشین، منجمله: عدم واگذاری اسناد امیرهوشنگ اطیابی، شاهدی که مستنداتی را
پیشتر در اختیار دادستانی گذاشته بود و متاسفانه آن اسناد تنها در نزد دادستانی
باقی ماند و در اختیار وکلای مشاور و متهم قرار نگرفت که در نتیجه قاضی اجازهی
ورود به آنها را به شاهد (امیرهوشنگ) نداد - در جلسهی روز جمعه، به دلیل پیگیریهای مکرر رفیق
همایون در طول یک سال گذشته در باب ارائه مستندات خود به دادگاه استهکم، به این
مهم پرداخت.
باری روز جمعه ۱۸ فوريه، خانم کریستینا، دادستان پرونده یادآور شد:
نکته اثباتی شمارهی ۳۵، کتابی ارائه شده که جزو مستندات پرونده است که
اسمش «کتاب سیاه۶۷» است، حالا من قرار نیست که عکساش را نشان دهم و قطعاً
از شاهد سئوال خواهم پرسید. قاضی میپرسد: این کتاب کجاست و نویسندهاش کیست؟
دادستان میگوید: «در پروتکل است و همین را میخواهم اشاره بکنم.» قاضی میگوید:
«پس هنوز هیچ چیزی روشن نیست؟» دادستان میگوید: «نه، این کتاب نشرشده و افزود؛ خواستم
شما اطلاع داشته باشید، دربارهی این کتاب که در پروتکل جای گرفته و این را در شرح
ماوقعهای که ما از روز اول گفتیم و یک سری اسم که در این کتاب برده شده است -
نویسنده کتاب مشخص نیست- ولی جزئیات بیشترش را از خود آقای شاهد خواهیم پرسید، چرا
که این مورد در فرایند بازجویی امروز جای خواهد داشت.»
قاضی ساندر: ما هم به عنوان دادگاه، در مورد این کتاب سئوال
خواهیم داشت. ببینیم دادستان حرف بیشتری دارد... بفرمائید:
دادستان: سلام دارم. من کریستینا لیندوف، یکی ازدادستانهای این
پرونده هستم. ما میدانیم شما دههی شصت زندان بودید، منتهی چرا شما دستگیر و زندانی
شدید؟»
همایون: «با سلام خدمت دادگاه و شما، من روز ۲۶ دیماه سال ۱۳۶۱ در ۱۹ سالگی - که بیست روز از تولدم
گذشته بود - به اتهام همکاری با سازمان چریکهای فدایی خلق ایران دستگیر و زندانی
شدم. این سازمان یک جریان مارکسیستی و خواهان سرنگونی جمهوری اسلامی بود که در دههی
۷۰ میلادی، در زمان شاه شکل گرفت و در جمهوری اسلامی هم مبارزهاش
را علیه نظام اسلامی ادامه داد. من مستقیم به بند ۲۰۹ اوین برای
شکنجه برده شدم که اطلاعات از من بگیرند، درپائیز، یعنی مهرماه ۱۳۶۲ مرا به یک
دادگاه چند دقیقهای با چشم بند بردند و قاضی و دادستان را ندیدم و نتیجهی آن به
اصطلاح "دادگاه شرعی" محکومیت ۸ سال زندان
برای من شد. علت محکومیت من و پروندهام دومورد مشخص است که شاید مهم باشد. دستگیری
من و خانوادههای زندانیان سیاسی که آن موقع بودند، به زندگی یکی از افرادی که در گوهردشت
اعدام شد. فردی به نام «محسن رجب زاده» برمی گردد که این فرد قبلا اعدام شده بود.
دادستان بر آن بود که بداند «علت این که شما را به هشت سال
زندان محکوم کردند چه بود؟» همایون پاسخ داد: «من هشت مورد کیفرخواست را شنیدم ولی
چند مورد اول آن به خاطرم مانده است از جمله: یکم؛ همکاری با سازمان چریکهای
فدایی خلق ایران. دوم؛ دعوت مردم به قیام علیه جمهوری اسلامی ایران. سوم؛ تلاش
برای هماهنگی با «ضد انقلابیون» و معترضین ... که منظور جنبشهای اعتراضی بود که
در سالهای ۶۰ و ۶۱ در تهران و شهرستانها علیه نظام اسلامی ادامه داشت». همایون
مسیر زندانهای خود را برای دادستان و دادگاه برشمرد. «از ۲۶ دی تا ۱۰ بهمن ۱۳۶۱ در بند ۲۰۹ اوین بودم. به دلیل شکنجه پاهایم تا زانو سیاه
شده و عفونت کرده بود و دیگر نمیتوانستند به من کابل بزنند، من را به انفرادیهای
اوین بردند. از ۱۰ بهمن ۱۳۶۱ تا اول یا دوم تیر ۱۳۶۲ در انفرادی و زیر
ادامه بازجویی بودم. از تیر تا آبان ۶۲ در اوین بودم که حکم زندانم را گرفتم، آبان ۶۲ به قزل حصار منتقل
شدم. در این زندان بند یک، واحد یک بودم. در دیماه ۶۳، به اتهامِ شورش در زندان قزل حصار، من و ما را - که ۲۵ نفربودیم- به یک قسمت خاصی به نام "گاودانی" بردند
.در این میان، من تا تابستان ۱۳۶۵در بندهای مختلف زندان قزلحصاربودم
تا وقتی که من و دیگر زندانیانی را که در بند چهار واحد یک بودیم دیگر بار به سالن
پنج آموزشگاه زندان اوین بردند. من از تابستان ۱۳۶۵ تا بهمن ماه سال ۱۳۶۶ در بندهای مختلف زندان اوین
بودم. در بهمن ماه سال ۶۶ و
در وسط اعتصاب غذا، پاسدارها ما را با رفتاری به غایت خشونت آمیز به زندان
گوهردشت بردند.
من از بهمن ۱۳۶۶ تا اوایل
اسفند ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت بودم. مجدداً در اسفند ۶۷ من و ما را
به اوین بردند. گفته بودند که فردا آزاد میشوید و از زندان بیرون میروید. برای
اولین بار گفتند: چشمبندها را در داخل محوطه اوین بردارید و ما برای اولین بار و آخرین
بار یک محوطه گلکاری شده را آنجا دیدیم. ولی چند ساعت بعد ناصریان یا همان (مغیسه)
آمد و از من و بقیهی بند سوال کرد که آیا فردا در راهپیمایی که
جلوی سازمان ملل است، شرکت میکنید؟ من پاسخ دادم: نه، شرکت نمیکنم.
لحن ناصریان برگشت و خشن شد، من را دوباره به سمت پاسدارها پرت کرد. گفت که به من
چشمبند بزنند و او را به همان بند دیگری ببرند تا بعد از اینکه بقیه را آزاد کردند،
ما را دارمان بزنند. بعد از اینکه آن راهپیمایی را انجام دادند، روزنامهای با عکسهای
آن راهپیمایی را به داخل بند ما انداختند. تا جایی که یادم است، از میان ۹۰۰ نفر،
ما ۲۲ نفر بودیم که آن راهپیمایی را نپذیرفته بودیم
که برویم و در حقیقت از چهارم اسفند، یک هفته تا ۱۰ روز
فضا اینطوری بود که میخواهند ما را به بند ۲۰۹ ببرند
و دار بزنند. من در نهایت ۲۲ اسفند ۶۷
آزاد شدم...».
دادستان: «برگردیم به
گوهردشت، شما را به کدام بند می برند؟» همایون: «ما
که با اتوبوسها به زندان گوهردشت وارد شدیم، با ما به شکل خشنی برخورد کردند. ما در
میانهی اعتصاب غذا بودیم، وسایلمان را که زمین
گذاشتیم، گفتند: لباسهایتان را دربیاورید. ما فقط با چشمبند و شورت بودیم. با همان
حالت لخت، ما به طرف بندی رفتیم که پاسدارها یک تونل انسانی ساخته بودند و با کابل
و مشت و لگد شروع کردند به زدن ما و از جمله من با آن وضعیت جسمی و پای مجروح که
داشتم. بعداً ما را به بندهای چندی جا به جا می کنند، احتمالا در قسمت جلویی
گوهردشت بند موقت جادادند - مرتب اسامی این بندها تغییر میکرد
- فکر میکنم حدود اسفند ۶۶ یا
اوایل ۶۷ بود که ما را به بند ۱۴، موسوم به بند اوینیها
منتقل کردند.»
دادستان
در باب مدیریت زندان گوهردشت در سال ۶۶ از
شاهد پرسید و رفیق همایون پاسخ داد: «تا آن حدی که خاطرم هست از زمانی که به گوهردشت
رفتم، ناصریان که نقش دادیار را هم داشت، او مدیریت زندان را هم داشت، چون مرتضوی
دیگر دیده نشد. داوود لشکری مسئول پاسدارها یا سرپاسدارها بود. بعد در قسمت
دادیاری، حمید نوری (عباسی) بود که ما آنجا میشناختیم».
دادستان تأکید میداشت:
«آیا شما اسم کوچک عباسی را که در زندان گوهردشت کار میکرد، میدانستید؟» همایون پاسخ داد: «من نه! بعدها
شنیدم: که حمید عباسی بوده است. ما او را دادیارعباسی یا عباسی صدایش میکردیم».
در بارهی
دیدن خود حمید عباسی در زندان گوهردشت، دادستان پرسید: «وقتی شما در زندان گوهردشت
بودید، آیا دادیارعباسی را دیدید؟» همایون پاسخ داد: «من یکی دوبار در مواقعی
که همراه با «ناصریان» و «داوود لشکری»، درون بند میآمد و در حقیقت پشت سر آنها میایستاد.
من در فاصلهی سه یا چهار متری بود که داشتم، آنها را تماشا میکردم. «ناصریان» جلو
بود و «عباسی» به فاصلهی یک متری پشت او بود که اگر نکتهای بود او یادداشت کند. در
این موارد یک بار کاغذی هم در دست عباسی بود، گویا کارهایی که باید پیگیری کند را یادداشت
میکرد. بعد یک بارهم یادم است سرش را از درب بند به داخل بند آورد، گویا یکی از زندانیان
مسن برای مریضیاش مراجعه کرده بود و باید از بند خارج میشد که عباسی کوتاه سرش
را توی بند کرده بود که من او را دیدم. این مشاهدات تا فاز قبل از کشتار شهریور است.»
همایون درپاسخ به سوالات دادستان
درباره مشاهدات شخصیاش، در بازهی زمانی شهریور اینگونه پاسخ داد: «ساعت شش صبحِ روز ۹ شهریور، حمید نصیری خبرِ (مورس) اعدامها را که
از بندهای دیگر رسیده بود، به من داد. ما هم بلافاصله سعی کردیم به بچههای دیگر زندانی
خبر بدهیم. چون حمید نصیری که داشت به من خبر میداد، پاسدارها صدایش کرده بودند و
از بند خارج شده بود. حمید نصیری همان روز ۹ شهریور
به دار آویخته شد.» دادستان با تأکید پرسید: «شما از کجا میدانید
که او در آن روز اعدام شد؟»
رفیق همایون گفت: «بعد از کشتارها
ما افرادی که باقی مانده بودیم، کنترل کردیم که چند نفر از بند ما باقی ماندهاند و
چند نفر کشته شدهاند و دیگر در میان ما نیستند. علاوه براین، یک روز بعد از کشتارها
ما را که از بند ۱۴ زنده مانده بودیم، بردند
تا ساک و وسایل بچههایِ اعدام شده را جمع کنیم تا زندانبان تحویل خانوادههایشان
بدهد.همهی
اینها نشانههای اعدامها هست».
دادستان مجدداً پرسید: «آیا شما با
خانوادهی حمید نصیری بعد از اعدامها درتماس بودید؟» همایون پاسخ داد: «من خودم
مستقیم ارتباط نداشتم اما ازطریق زندانیهای دیگری که با خانوادهی حمید نصیری در لرستان
در تماس بودند، اطلاع یافتیم و این خبر قطعی است و وسایلِ حمید نصیری تحویل
خانواده داده شده است».
دادستان میپرسد: «بعد از اینکه حمید نصیری را
از بند شما بردند، چه اتفاق میافتد؟» همایون در ادامهی اظهارات خود در دادگاه
گفت: «همانطور که گفتم؛ شش صبح بود که من خبر را گرفتم و شروع به بیدارکردن بچهها
کردم. بیدار باش هفت صبح بود، اما من بیدار کردن بچهها را یک به یک شروع کردم -
همایون با بغضی فروخفته ادامه داد - من اول همسلولیهایی که خودم با آنها بودم،
بیدارکردم. از جمله: «همایون آزادی»، «مجید ایوانی» و «بهزادعمرانی». این سه نفر، دو
نفرشان (مجید ایوانی و بهزاد عمرانی) همان روز ۹ شهریور
و (همایون آزادی) ۱۰ شهریور به دار آویخته شدند... بعد چون ما ۷۴
نفر در بند بودیم و من نمیتوانستم تکتک افراد را خبر کنم. ما در بند از طریق
جریانات سیاسی، جمعهایی داشتیم که نمایندگانی داشت. به «سازمانِ راه کارگر» را از
طریق «صادق ریاحی» خبر را دادم تا خبر را به جمع خودشان بدهد. به «اتحادیه کمونیستها»
از طریق «جعفر بیات» خبردادم. به «حزب کار ایران (طوفان)» از طریق «حجت الیان» خبر
را مستقیم دادم. به دو سازمان «رزمندگان» و «پیکار» از دو کانال خبر را دادیم. یک
نفرشان زنده است که - اسمش را ذکر نمیکنم - به «رضا قریشی لنگرودی» نمایندهی
«سازمان رزمندگان» خبر دادم. همهی افرادی که نام بردم، همگی در روز نهم
شهریوراعدام شدند. به «فداییان ۱۶آذر»، «جواد
قائم آبادی» خبر را دادم؛ ساعت هشت یا ۸:۳۰
بود که در بند را باز کردند. بند هنوز داشت بحث میکرد بر سر این اعدامها یا رویهای
که پیش گرفته شده در زندان، چه بکنند که گفتند: همه چشمبند بزنید و بیرون بیایید.
چون چشمبند به اندازه کافی نبود، من و چند نفردیگر حوله دست را به صورتمان بستیم
و بیرون رفتیم. از بند که بیرون میآمدیم، یک محوطهی کوچکی
بود و هنوز به سالن اصلی وارد نمیشدیم. بعد آنجا یک میزِ کوچکی بود که لشکری
نشسته بود و عباسی کنارش ایستاده بود. داوود لشکری از من سوال کرد: آیا مسلمان
هستی و نماز میخوانی؟ من در واقع به این سوالها، پاسخم: جواب نمیدهم بود -
چرا که آنرا بیان نوعی تفتیش عقاید میدانستم – و پاسخ نمیدادم. از کسانی که - بعداً
شنیدم - گفته بودند مسلمان هستند بعدش پرسیده بودند که جمهوری اسلامی را قبول
دارند و مصاحبه میکنند یا نه؟ بر اساس نوع پاسخ، سه دسته از زندانیان بند ما جدا
شدند یا تقسیم گشتند. یک دسته از زندانیان که از مارکسیسم دفاع میکردند، جمهوری
اسلامی را قبول نداشتند و صریحاً این را بیان میکردند. برای نمونه «مجید ایوانی»
جزو این دسته بود. دسته دوم همانطوری که من گفتم: به سئوالات - تفتیش عقاید - به
سوالات مذهبی و سیاسی در زندان جواب نمیداد که من هم جزو آنها بودم و دستهی سوم
با توجه به اینکه میدانست رژیم مذهبی است، پاسخ میداد که مسلمان است. بر اساس
این دستهبندی، در حقیقت دستهی یک و دو و حتی بخشی از دستهی سه را از سالن خارج
کردند تا به طرف آن دادگاه "هیئت مرگ" بروند».
از دیگر مشاهدات همایون در روز نهم شهریور ۱۳۶۷:
چند زندانی (مصطفی
فرهادی وعلیرضا کیایی) پیش از اینکه به اتاق «هیئت مرگ» برده شوند از سوی
«داود لشکری» از صف بیرون کشیده شده و توسط «حمید نوری» به سالن اعدامها برده
شدند: «من وقتی در راهرو منتظربودم که برای محاکمه به اتاق هیئت مرگ بروم، حمید
عباسی را دیدم که زندانیان را به سمت آمفی تئاتر و محل اجرای حکم اعدام میبرد؛
تا حالا هرچیزی که گفتم مشاهدات شخصی بود، جز یک مورد که از «حمید نصیری» شنیده
بودم. گفتم: که شنیدم!»
بحث چشمبند هنوزبرای دادستان و این بار در رابطه
با اظهارات رفیق همایون برای خود قاضی ساندر، رئیس دادگاه، پاشنهی آشیل شهادت
شاهد شده است. به ناگزیر همایون توضیح داد: «چشمبندم حوله بود که اینگونه بسته
بودم و به راحتی میتوانستم از زیر آن ببینم که رئیس دادگاه به شوخی از آن به
مثابه « پیشانی بند» تعبیرکرد».
رفیق همایون با تبسم پاسخ گفت: «بله! اتفاقاً به ما میگفتند:
این پیشانیبند است و ما را کتک میزدند. اما شما توجه کنید به اینکه چند تا کتک
خوردن، تا چند ساعت دیگر دار زده شدن؛ کدامیک مهمتراست؟! به هرحال به موضوع که
برگردیم این دو موضوع که برای من خیلی مهم بود، جزو دیدههای مستقیم من بود و به
سئوال دادستان محترم دادگاه، ربط داشت! من در مورد اینکه چند نفری بودند؟ یکبار که
در کنار راهرو نشسته بودم، دیدم که عباسی (حمید نوری) دارد سه یا چهار نفر
را به سمت سالن آمفیتئاتر میبرد. علاوه براین، دومین موردی که میخواهم بگویم و
برای من خیلی مهم است، این است که داوود لشکری دو نفر را از داخل صفی که بایست به
طرف هیئت مرگ میرفتند، جدا کرد. نفراول "مصطفی فرهادی" از «سازمان
راه کارگر» بود. نفر دوم که من اسمش را فراموش کرده بودم – در این ماهها خیلی
روی من فشار بود تا اینکه چند هفته پیش توانستم اسم را با تصویر توانستم یکی گردانم
– او "علیرضا کیایی" عضوسابق «سازمان چریکهای فدایی خلق ایران»
بود که بعدها به «اکثریت» پیوسته بود؛ آنها را بدون اینکه به هیئت مرگ ببرند، لشکری
از صف جدا کرد و تحویل حمیدعباسی داد. عباسی هم این دو نفر را به طرف آمفیتئاتر گوهردشت
برد... این دو حادثه در فاصلهی زمانی هشت صبح تا دوازده ظهر یادم است. در این مدت
هم با این پیشانی بند کنار راهرو نشسته بودم. اولین مورد آن سه یا چهار نفر را
دیدم که به طرف آمفی تاتر میبردند، آن دو نفر (مصطفی فرهادی- علیرضا کیایی)
آنها بچههای بند ما بودند در صفی بودند که میبایستی جلوتر از ما میرفتند. لشکری دست دورشانهی مصطفی فرهادی انداخت و با
خشنودی او را از صف خارج کرد. او را که از صف خارج کرد، ته صف که دو سه متر فاصله
گرفت، او را تحویل عباسی داد. در مورد علیرضا کیایی، چون او قدبلند و ورزشکاربود،
لشکری نتوانست همان حرکت را بکند و مچ دست علیرضاکیایی را گرفت. تا اینجا
دیدههای مستقیم خود من بود. براساس شنیدههای خودم، بیشتر از اینها هست اما من
از ذکر آنها خودداری میکنم...»
دراظهارات روز جمعهی همایون از وردش
به اتاقی که تحت عنوان «هیئت مرگ» از آن یاد میکنند، در قبال پرسش دادستان، که از او
دربارهی حضورش در این اتاق و افراد حاضر در این اتاق سوال کرد،
بدین
شکل بازگفت: «افرادی
که من توانستم آنجا بشناسم، نیری، اشراقی و ناصریان بودند. در آنجا من یک چهرهای
را درست سمت راستِ آن هیئت نشسته بود با لباس شخصی شناختم، اما اسمش را نمیدانم. من
اورا سال ۵۶-۵۷ دیده
بودمش. او در زمان شاه برای عضوگیری جوانان مسلمانها در داخل جوانها، برای
سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی که بعد از انقلاب کمک کردند سپاه پاسداران را بنیان
بگذارند، فعالیت میکرد. من اسم او را نه آن زمان و نه الان نمیدانم اما چهرهاش
را میشناسم... سوال کردن را نیری شروع کرد وهمان سوالاتی را که بیرون شده بود، مسلمان
هستی یا نه؟ نماز میخوانی یا نه؟ و... را تکرارکرد. من در دور اول همانطور که
قبلاً هم امتناع کرده بودم، گفتم: من به این سوالات جواب نمیدهم. بعد نیری این
سوال را شروع کرد که آیا من به مشهد رفتهام یا نه؟ - مشهد یک شهر مذهبی است که یکی
از امامان شیعه آنجا دفن است - بعد از من پرسید: آیا تا آن زمان اشهد خواندهام؟ و
سوالاتی از این دست که من متوجه شدم آنها به هر دلیلی دارند تلاش میکنند به خاطر
مسلمان بودن یا نبودن و مرتد بودن، حکم اعدام را برای من صادر کنند. من بعد از این،
لحظه تصمیمم را در دادگاه عوض کردم و گفتم: که من مذهب ندارم وهیچ وقت هم نداشتم.»
نیری پرسید: اسم چند تا ازامامان
را ببر! من گفتم: «حسن، حسین، علی. اسم باقیشان را هم نمیدانم.»
نیری عصبانی شد، نیمخیز شد، پشت
میز دادگاهی که نشسته بود. فریاد کشید: که امام علی، امام حسین، امام حسن… به امامها،
توهین نکن!
من بیتفاوت شانهام را بالا
انداختم. یک آخوندی که بغلدست نیری بود و از لحاظ چهره بعداً - من آن موقع او را نمیشناختم
- فکر کردم شبیه رئیسی، رئیس جمهور فعلی است، دستش را به طرف من درازکرد و گفت: که
به ائمه اطهار توهین نکن! منتهی من در حقیقت از این طریق میخواستم که اگر دلیلی
برای اعدام من میخواهند، از این طریق داشته باشند تا حکم اعدام من را بنویسند.
در تمام این مدت که نیری این
سوالها را از من میکرد، اشراقی مرتب میپرسید: چند سالت بوده؟ من آن موقع نمیدانستم
منظورش چه بوده است. در تمام آن سوالات من سنم زیر ۱۲سال بود...» دادستان: «من نفهمیدم یعنی چه که زیر دوازده سال داشتید؟» همایون:
«یعنی آن موقع که من مشهد رفتم، چهارسالم بوده است!»
دیگر بار دادستان میپرسد: «چرا برای اشراقی، سن شما اینقدرمهم بوده است؟»
همایون پاسخ داد: «من
تا آنموقع فکرکردم «مرتد» یک نوع است و من اعدام میشوم. اما
موقع کابل زدن با توضیحاتی که ناصریان و بقیه پاسدارها در حین فحش دادن به ما میدادند،
متوجه شدم که ما دو نوع «مرتد» داریم. یک نوع «مرتدفطری» است، و نوع دوم «مرتدملی»
است. «مرتدفطری» کسی است که بعد ازبلوغ، مسلمان بوده و بعداً نا مسلمان شده است.
یعنی پسرها - یا من - باید بالای ۱۵
سال میبودند که مسلمان بوده باشند و بعد نامسلمان شده باشند که درآن موقع «مرتد
فطری» میشوند. گروه دوم یعنی «مرتدملی» کسانی هستند که هیچگاه مسلمان نبودهاند.
مثل: مسیحیها، یهودیها، زرتشتیها، کمونیستها و... «مرتد ملی» را کابل میزنند
تامسلمان شود یا زیر کابل بمیرد. اما حکم «مرتد فطری» اعدام است.»
دادستان: «میخواهم
بدانم، سن شما ازنظر «اشراقی» چرا این حد علاقه به سن شما داشت و در این قضیه سنتان
مهم بوده است؟
همایون پاسخ داد: «بحث
سن من مربوط به موقعی بود که با یکی ازعلائم اسلام شیعه در تماس بودم؛ مثل مثلاً مشهد
رفتن که یک شهر مذهبی است یا نماز خواندن و غیر و ذالک که اینها همه - وقتی برای
من حادث شد - و اتفاق افتاد که زیرسن بلوغ بوده یا بالغ نشده بودهام و زیرسن بودهام... از آن موقع - صبح تا عصر- که حکم ما را نوشته بودند، چهار وعده
نماز گذشته بود و باید ۴۰
ضربه شلاق به هرکدام از ما میزدند. در حقیقت اینها در دو وعده ۲۰ تا ۲۰ تا شلاقها را زدند. موقع شلاق
زدن همهی پاسدارها به نوبت، باید ما رامیزدند تا ثواب ببرند. در حین شلاق زدن
ناصریان گفت: که رفقایتان را همین الان در همین جا دار زدیم. حکم شما هم «مرتدملی»
است و بایستی یا اسلام را بپذیرید یا هر روز «تعزیرحربی» یعنی جنگی دارید.»
همایون
نگاه خود به دو نوع تعزیر را اینگونه گفت: «فرق "تعزیرحربی" با "تعزیرعادی"
اینطور فهمیدم که "تعزیرعادی" به اصطلاح شلاق را برای تنبیه میزنند تا فرد
به راه راست هدایت بشود، ولی "تعزیرحربی" میزنند تا فرد تسلیم گردد یا
زیر این کابلها کشته شود».
دادستان
بار دیگر پرسید: «آیا اصطلاح «تعزیر حربی» را از خود ناصریان شنیدید یا استنتاج
شما بوده است؟»
همایون
پاسخ داد: «من دیالوگی را که از ناصریان به طورِ مشخص یادم مانده اینجا میگویم.
ناصریان گفت: امام گفته است مرتد و محارب در زندان زنده نماند. ما شما را آنقدر میزنیم
که یا مسلمان بشوید یا بمیرید. یک پاسدار دیگر که من فقط صدایش را شنیدم و خودش را
ندیدم و نمیدانم که بود، با تمسخرگفت: به این میگویند: تعزیر حربی».
دادستان
پرسید: «آیا به شما هم شلاق میزنند؟»
همایون
در فرازی شنیدی گفت: «به من هم شلاق زدند. از رجزخوانیهای لشکری یکی این بود که
من آن موقع خیلی لاغرتر و خیلی استخوانی و وزنم در حد۵۰ کیلو بود. لشکری دوباره به همان
سبکی که مصطفی فرهادی را بغل کرده بود، من را بغل کرد و گفت: «این هنوزچک اول
را نخورده، قبول میکند.» دور اول من را به تخت بستند و شروع به کابل زدن کردند.
بعد از اینکه ۲۰ تای اول را زدند، مجدداً
بلند میکردند تا بین پاسدارها کتک بخوریم و اینطرف و آنطرف برویم تا به اصطلاح
عصب پا دوباره زنده بشود تا بعد درد را بیشتر احساس کنیم. در حین این کتک زدنها
- شاید به کار دادگاه برنگردد - اما یکی از پاسدارها من راشناخت، مُشتش در چند
سانتیمتری من ایستاد و پرسید: بچه کجایی؟ بعد ازاینکه اسم محلم راگفتم، او به
آرامی به پاسدار بغلیاش گفت: «که نمیتوانم بزند.» یک مقدار یک پچپچ کردند، آن
پاسدار دومی من را هُل داد به بیرون از آن دایرهای که برای کتک زدن درست کرده
بودند. بدین معنی که ظاهر هم من را زده وهم از مدار کتک خوردن بیرون افتادم...».
بعد از این دادستان به ماجرای بازنگری به پیشینهی «کتاب سیاه ۶۷» اشاره میکند که من آنرا پیشتردر یادداشتی مستقل شرح دادهام...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر