گفتگو با خانم گلی- بیژن خوزستان و امیر جواهری لنگرودی در باب خیزش انقلابی زن_زندگی_آزادی

https://youtu.be/s0iJukjsxR4?feature=shared

۱۴۰۱ فروردین ۲۰, شنبه

امیرجواهری لنگرودی/ شهاب شکوهی در دادگاه استکهلم : من نیزبه آمفی تاتر یا حسینیه اعدام گوهردشت برده شدم و تلی از دمپایی ها و طناب های دار را دیدم !

فشرده ای ازاظهارات: عبدالرضا (شهاب) شکوهی دردادگاه استکهلم!

من نیزبه آمفی تاتر یا حسینیه اعدام گوهردشت برده شدم

و تلی از دمپایی ها و طناب های دار را دیدم !

امیرجواهری لنگرودی


سرانجام جلسه دادگاه استکهلم، دادگاه محاکمه‌ی حمیدعباسی (نوری) برای ارائه شهادت رفیق عبدالرضا (شهاب) شکوهی، به قول قاضی ساندر، رئیس دادگاه " تا سه نشه، بازی نشه" روزپنج‌شنبه ۱۸فروردین ۱۴۰۱ برابرهفتم آپریل۲۰۲۲، برگزارشد.

پیشترنام رفیق عبدالرضا شکوهی که همگان اورا شهاب می شناسند،به دفعات دردادگاه حمید نوری برده شد.ازجمله درجلسه شهادت جلال سعیدی ازفعالان«سازمان کارگران انقلابی ایران - راه کارگر»که درتاریخ سه شنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۰برابر ۱۵ فوريه ۲۰۲۲ دراستکهلم، دادگاه محاکمه‌ی حمیدعباسی (نوری ، پی گرفته شد.دادستان ازجلال خواست تا درباره عبدالرضا شهاب شکوهی صحبت کند وپرسید: آیا او را می‌شناسید و به خاطر می‌آورید؟.

  جلال سعیدی،درپاسخ به این سوال دادستان گفت:« بله! اوهم‌سازمانی من است و ما قبل از زندان با هم بودیم. درزندان اوین و اواخر بهمن ۶۷ هم مدت کوتاهی با هم بودیم و بعد از آن هم همیشه با هم بودیم. اودرزندان گوهردشت هم دربندبغل ما یعنی دربند" اوینی‌ها" بود؛ من بعد ازاعدام‌ها دربهمن ۶۷ اورا باز درزندان اوین دیدم.» جلال سعیدی درادامه افزود:« شهاب شکوهی بارها درزندان اوین وهمین‌طوربارها بعدازآن،برای اوتعریف کرده است که درمقطع اعدام‌هاچه براورفته است.» دادستان ازجلال سعیدی خواست این شنیده‌ها راتعریف کند.جلال به صراحت گفت:«قراراست که خود"عبدالرضا شهاب شکوهی"، بعنوان شاهد بیایدوتعریف کند. 

 دادستان روبه جلال سعیدی گفت:« بله! می‌دانم.اماشماهم می‌توانید برای ما تعریف کنید؟

جلال سعیدی گفت : «مهم‌ترین چیزی که او برای من تعریف کرد درباره اعدام جعفر و صادق ریاحی بود. اواین مورد را تعریف کرد واینکه اورا به تنهایی به آن سالنی برده بودند که درآن رفقای ما‌ را پرپرکردند.»                                                                                                                             دادستان ازجلال پرسید: «می‌دانید چرا ایشان را به آن سالن برده بودند وآنجا چه اتفاقی برایشان افتاده بود؟» جلال سعیدی گفت: «دقیق نمی‌دانم. چرایش را که به ما نمی‌گفتند».

گفتنی است ": رفیق شهاب شکوهی زندانی دونظام (شاه وشیخ)،و ازفعالان «سازمان کارگران انقلابی ایران- راه کارگر»، زندانی سیاسی دهه ۶۰ و ازجان ‌به ‌دربردگان ازاعدام‌های سال۱۳۶۷می باشد. رفیق شهاب ابتدا قرار بود ۱۹ ژانویه/۲۹ دی شهادت دهد، امابااعلام رئیس دادگاه، این جلسه به روزهشتم فوریه منتقل شد که دراین روزهم، دادگاه برگزارنشد. درنهایت درحالی که قراربود شهاب شکوهی روز ۲۲ مارس/دوم فروردین شهادت دهد، زمانِ حضور اودردادگاه جلوافتادواوروزپنج‌شنبه ۱۷مارس (با اعلام ناگهانی رئیس دادگاه در‌ پایان جلسه هفتادوپنجم) به عنوان شاهد جلسه فوق‌العاده معرفی شد که این جلسه نیزلغوشد.گفته می‌شود دلیل لغوجلسه فوق‌العاده روز ۱۷مارس/۲۶ اسفند، بیمارشدن یکی ازاعضای دادگاه بوده است.

رفیق شهاب شکوهی برای اولین بار در زمان حکومت محمدرضا پهلوی، در سال ۱۳۵۳ دستگیر و بیش ازیک سال زندانی شد. اودراردیبهشت سال ۶۰ باردیگردستگیرشد وتا شهریورسال ۶۱ در زندان قم بود. این فعال سیاسی را برای سومین بار در خرداد ۶۲ بازداشت کردند و تا اسفند ۶۷ زندانی بود. عبدالرضا (شهاب) شکوهی در مجموع بیش ازهشت سال در دوره پهلوی وجمهوری اسلامی حبس کشید.

روزپنجشنبه ۱۸فروردین۱۴۰۱،قاضی ساندر،رئیس دادگاه،روند دادرسی رابرای شهاب شکوهی توضیح داد وگفت: این شهادت به درخواست دادستان‌ها گرفته می‌شود. قاضی ساندرسپس ازشاهد خواست تا "سوگند شهادت" یاد کند. بعد ازادای سوگندِ شهادت، قاضی برای شهاب شکوهی توضیح داد که به دنبال این سوگند چه بارحقوقی‌ای بر دوش خواهد داشت و ملزم است حقیقت را بگوید....

دادستان «مارتینا وینسلو»،یکی ازدودادستان این پرونده هستم وبازپرسی ازشما را در این کیس دنبال می کنم. دادستان ازشهاب پرسید: من متوجه شدم که شما در دهه ۶۰ در ایران زندانی بودید. اگر ممکن است کوتاه به ما بگویید که شما چه زمانی دستگیر شدید و دلیل دستگیریتان چه بود؟

شهاب شکوهی یادآورشد: « من سعی می‌کنم موارد را خیلی کوتاه بگویم. یک بار در ۱۵سالگی در زمان شاه دستگیرشدم. باردوم در سال ۶۰ که سه ماه زندان به من دادند که خورد به سرکوب شدیدی که در ایران ازطرف حکومت به راه افتاد. اعدام‌ها شروع شد و رسما اعدام‌ها را ساعت شش بعدازظهر در رادیو اعلام می‌کردند. من در شهرستان قم دستگیر شده بودم و تعداد محدود بود. آنجا من را شناختند و دوباره به دادگاه بردند. من جزو آخرین نفراتی بودم که به دادگاه یا محکمه‌ای که بود برده شدم. تا قبل از من تقریبا همه آنها که بردند به آن محکمه اعدام شدند....» شهاب افزود:« اززندان قم سال ۶۱ به من مرخصی دادند، آن چند نفری که مانده بودند ومن فرار کردم. سال ۶۲ محاصره‌ام کردند، به من تیرزدند ومن راگرفتند. ازآنجا کمیته مشترک بردند. بعد ازیک‌ماه و نیم به زندان اوین به بند ۲۰۹ انتقال دادند وسرپا به درب بستند و۱۱ شبانه و‌روز سرپا بودم، بعد بازکردند وچهار روز کامل خواب بودم. بعدهفت ماه درانفرادی بودم. برادرم (علیرضا) را گرفتند و متأسفانه همان تاریخی که من آنجا بودم برای اعدام بردندش .من را سال ۶۳ به اطاق‌های در بسته انتقال دادند. فضای زندان کمی تغییر کرد. سال ۶۴ من را به دادگاه بردند.همین نیری معروف رئیس دادگاه بود… دراین سال‌ها مطلقا حکمی به من داده نشد. … من عضو«سازمان کارگران انقلابی ایران- راه کارگر» بودم ودرگیرانتقال یک‌سری اسناد درون‌سازمانی را به جنوب کشوربودم که درراه دستگیرشدم و آن اسناد را گرفتند. …

دادستان پرسید: «آیا شما را در این دوران به زندان گوهردشت بردند؟»

شهاب پاسخ داد:« بله … ما را در اواخرسال ۶۶ به گوهردشت بردند. من ازسال ۶۲ تا ۶۶ در اوین بودم. … من را سال ۶۴ به دادگاه بردند. نیری بعد از اینکه اسم و مشخصاتم را پرسید، به من گفت: که برادرت اعدام شد. البته کلمه معدوم را به کاربرد؛ یعنی خودش باعث مرگ خودش شده. بعد هم گفت: که تو را هم پیش اومی‌فرستیم …. گفت: حرفی نداری؟ گفتم: نه. گفت: بلند شو برو گم شو! تمام شد! … بعد حکم اعدام داد. یعنی من برای بار دوم در جمهوری اسلامی حکم اعدام گرفتم.»

دادستان پرسید: «سال ۱۳۶۶ که شما را به زندان گوهردشت منتقل کردند، آیا دلیل این انتقال را می‌دانستید؟»

شهاب پاسخ داد: « دلیلش به تمام شرایط آن موقع برمی‌گردد...یک بار در سال ۶۵ تعدادی از بچه‌ها را بردند و از آنها سوال و جواب کردند. سوالات ایدئولوژیک بود و به نظر می‌آمد که اینها برنامه‌هایی مد نظرشان است. ما را بر اساس حکم - که حکممان چقدر است، بالای پنج سال و ۱۰ سال - جدا کردند. درآن تاریخ ما دراعتصاب غذا بودیم که ما را به بندهای قدیمی معروف به بندهای اسرائیلی منتقل کردند . تعدادی از بچه‌ها را که سبیل‌هایشان بلند بود، سبیل‌هایشان را زدند.... درآنجا بودیم که اواخر ۶۶ ما را به زندان گوهردشت منتقل کردند.

دادستان پرسید : « وقتی به زندان گوهردشت منتقل شدید، یادتان هست که چند نفر بودید؟»

شهاب پاسخ داد : « دقیق نمی‌دانم. شاید ۲۰۰-۳۰۰ نفر را آوردند ولی البته من که نشمردم اما می‌شنیدم که تعدادمان زیاد بود. آن تعدادی ازما که وارد یک بند شدیم، من یک بار ازمسئول غذا شنیدم که گفت ۷۲ نفرهستیم. …

شهاب در پاسخ به پرسش دادستان در رابطه با انتقال زندانیان به بند گفت: « ما را به بند ۱۴ منتقل کردند نه بند پنج که من در بازجویی پلیس به اشتباه گفتم. … آن چیزی که باعث شد من بند پنج بگویم دلیلش این بود که بند ما بین بند شش و هفت بود و ما با آنها تماس داشتیم و من اسم بند آنها را شنیده بودم و برای همین ناخودآگاه درذهنم فکر می‌کردم و تصورم این بود که ما باید پنج باشیم وقتی آنها شش وهفت هستند. اما بعدا ازخانواده خواستم که اگرنامه‌ای چیزی دارند، برای من کپی‌اش را بفرستند و خوشبختانه یک نامه راکه من سال ها پیش برای مادرم فرستاده بودم داشتند  که روی پاکت آن نامه ام، آدرس بند ۱۴نوشته شده بود.»...

 دادستان ازشهاب پرسید: «پس با این حساب شما اشراف داشته‌اید و می‌توانستید توی حیاط را ببینید و هم با بند شش و هم با بند هفت در ارتباط بوده‌اید. درست است؟»

شهاب درپاسخ دادستان گفت:« ما کاملا می‌توانستیم ببینیم و تماس مرتب هم با همدیگرداشتیم »

دادستان پرسید : « دربند ۱۴ زندانیان از کدام گروه‌ها بوده‌اند؟.»

شهاب  درپاسخ دادستان گفت: « تمام زندانیان بند ۱۴چپ بودند. قبل از آن ما با مجاهدین بودیم اما بعد جدایمان کردند.» شهاب افزود:« وقتی ما به زندان گوهردشت رسیدیم،استقبال خیلی گرمی ازما شد! یعنی چنان کتکی به ما زدند که فکر می‌کنم حداقل تا یک ماه تن و بدنمان درد می‌کرد. یک دیوار در دو ردیف مسیرعبوری ما پاسدارها درست کرده بودند که به محض وارد شدن ما با مشت و لگد به جان ما افتادند.» شهاب درتوضیح حوادث آن تاریخ افزود: « یک مورد که در بهار ۶۷ اتفاق افتاد و حائز اهمیت است، یک هیئتی آمده بود و ما را پیش این هیئت بردند. هیچ‌کدام اینها آخوند نبودند و همه لباس شخصی داشتند. سوالاتی کردند، سوالات ایدئولوژیک. من یادم است بعد از اینکه این سوال‌ها را از ما کردند و به بند برگشتیم ، بین بچه‌های خودمان بحث بود که هر کدام چه گفته‌ایم و چه جوابی داده‌ایم. زنده‌یاد صادق ریاحی به ایشان گفته بود که مارکسیست است. او به آنها گفته بود که سوال‌هایشان تفتیش عقاید است. برادرش جعفر ریاحی عصبانی شد که تو نباید قبل از اینکه آنها موضعشان را مشخص کنند جواب می‌دادی. به هرحال سوال وجواب مشکوکی درآن زمان بود. بعد به مرداد ماه رسیدیم. در این زمان چون وضعیت جنگ وجامعه خیلی بحرانی بود، این ماجرا،روی ما هم خیلی تأثیر داشت، به ویژه اینکه آخرتیرماه، خمینی جام زهر را نوشیده وجنگ هم تمام شده بود. ما احساسی دوگانه داشتیم: از یک طرف می‌گفتیم:ممکن است آزادمان کنند وازطرف دیگرمی‌گفتیم:ممکن است خیلی ازما را بکشند. بعد اولین بارفکرمی‌کنم پنجم مرداد بود که ما از طریقِ مورس خبری شنیدیم که یک هیأت وارد زندان شده است اما خبرها خیلی متناقض بود. درهفت مرداد - که البته من خودم مطمئن نبودم بلکه این را بعدترازطریق گوگل درآوردم - رفسنجانی سخنرانی کرد و شعارهایی علیه مجاهدین در نماز جمعه داده شد. بعد هم یک روز قبل یا همان روزها بودآمدند تلویزیون را از بند بردند. آنجا اولین بار بود که من یک کسی را همراه با پاسدار بند با لباس شخصی دیدم که بعد توضیح می‌دهم آن شخص که بود. زمان همین‌طور می‌گذشت و این دل ‌نگرانی‌ای که ما داشتیم بیشتر و بیشتر می‌شد. البته این را هم بگویم: ملاقات‌هایی را که ما داشتیم هم قطع شد، روزنامه‌ هم قطع شد و خلاصه تمام رفت‌وآمدها و ارتباط‌هایی که ما آن روزها با بیرون داشتیم، قطع شدند. ما در بی‌خبری کامل قرار گرفتیم که بسیار نگران‌کننده بود. یک هفته بعدش باز شاید برای پنج دقیقه صدای رادیو روشن شد و موسوی اردبیلی باز در نمازجمعه صحبت‌هایی کرد و بازعلیه مجاهدین شعاردادند. این بی‌خبری تا شهریور ماه ادامه پیدا کرد. در این مدت خبرهای مختلفی از طریف مورس به ما می‌رسید،اما برایمان قابل اعتماد نبودند. گاهی اوقات خبر میرسید که عده‌ای را اعدام کرده‌اند، بعضی وقت‌ها خبر می‌آمد که عده‌ای را اعزام کرده‌اند وبه جای دیگرفرستاده‌اند. فکر می‌کنم پنجم یا ششم شهریور بود که زنده ‌یاد عادل طالبی سرمای شدیدی خورده بود و حالش زیاد خوب نبود. ما این را بهانه قرار دادیم و گفتیم: او را برای مداوا به دکتر بفرستیمش. با پاسداربند صحبت کردیم و او گفت: می‌رود به یکی از مسئولین می‌گوید تا تصمیم بگیرد. کمی بعد یک لباس شخصی با پاسداردم درب آمد. عادل را صدا کردند و او را بردند. بعد یک یا دو روز، بعدش مورس آمد که او و محمدعلی پژمان را از بند شش برده‌اند و اعدام کرده‌اند. باور کردنش که ساده نبود …. بعد دو روز تقریبا سکوت بود و هیچ صدا‌ و خبری نمی‌آمد تا نهم شهریور یا دهم که آمدند در بند و ما را صدا کردند. گفتند یکی یکی چشم‌بند بزنید و بیرون بیایید. مصطفی فرهادی، یکی از همبندی‌ها و هم‌گروهی من، قبلا از اعضای مجاهدین بود و مذهبی بوده و بعد مارکسیست شده بود. او به ما اخطار داد که اگر سوالات ایدئولوژیک باشد بسیار خطرناک است. یک صحبتی هم راجع به مرتد ملی و مرتد فطری کرد که من آن ‌وقت‌ اصلا نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. ما را یکی یکی صدا کردند و من و جعفر و صادق دنبال هم بیرون رفتیم. سوال این بود که مسلمان هستید یا نه و به‌خصوص اینکه نماز می‌خوانید یا نه. آنها گفتند که می‌خواهند بند نمازخوان‌ها و نمازنخوان‌ها را از هم جدا کنند. اینجا" ناصریان" بود و "لشکری" و شخص "لشکری" سوال می‌کرد. تعدادی را برگرداندند داخل بند که من بعدا پرسیدم و گفتند حدود ۱۲ نفر بودند. بقیه ما را از طبقه بالا به طبقع پائین آوردند و با چشم‌بند کنار دیوار نشاندند.

من آنجا برای اولین بارسمت چپ وسمت راست را ازپاسداران می‌شنیدم. ما آنجانشستیم و کمی بعد، جعفروصادق (ریاحی) را صدا کردند ودوبرادررا به یکی از این فرعی‌هایی که نزدیک مان بود، بردند. شاید کمی بعد - مدتش یادم نیست- آنها را دوباره برگرداندند و همان‌جا نشاندند. کلا سروصدای جابه‌جایی آدم‌ها خیلی زیاد بود و در حال بردن و آوردن افراد بودند." ناصریان" بالای سر جعفر و صادق ریاحی آمد واسم آنها را صدا کرد بعد به پاسدار گفت: اینها را ببر! پاسدار گفت: حاج آقا اینها برادرند …. گفت: می‌دانم، ببرشان. نمی‌دانم چقدر طول کشید اما می‌دانم زمانی طولانی من آنجا نشسته بودم. بالاخره آمدند و من را هم صدا کردند و در واقع جلوی اتاق مرگ بردند. رفتم تو و گفتند: چشم‌بندت را بالا بزن! نیری وبغل دستش اشراقی نشسته بود. نیری اسم ومشخصات من راخواند وگفت: مسلمانی؟ گفتم: نه. گفت: ازچه زمان مسلمان نیستی؟ گفتم: هیچ‌وقت نبودم. گفت: پدر و مادرت چه؟ گفتم: پدر و مادرم مسلمان بودند. گفت: تو چرا مسلمان نیستی؟ گفتم: تمام منطقه ما، آدم‌ها تقریبا توجهی به اسلام نمی‌کنند. گفت: یعنی تودرعمرت یک یا خدا نگفتی؟ گفتم: چرا، وقتی از یک چیزی می‌ترسیدم،یک یا حضرت عباسی یا خدایی می‌گفتم. بعد برایش مثال زدم و گفتم: می‌توانم یک آخوندی را معرفی کنم که درمحله ما روزهای جمعه مشروب می‌خورد و می‌رقصید. اوخیلی عصبانی شد و گفت: ببرید بزنیدش تا دروغ نگوید! من را درهمان راهرویی که اطاق مرگ درآن بود؛ در یک اطاق،ته راهرو آوردند . من راآنجا خواباندندوشروع کردند ۵۰ ضربه شلاق زدند … وبعد درحالی که دیگراز درد نمی‌توانستم راه بروم، کشان کشان به ته راهروی اصلی بردندم. آنجا یک سالن بزرگ بود که من بعد فهمیدم به آن آمفی‌تئاترمی‌گفتند. پاسداردررا بازکرد وگفت: برو داخل! اما بعد یک‌دفعه با تعجب گفت: چرا چراغ‌ها خاموش است و کسی اینجا نیست؟! معلوم بود که خیلی تعجب کرده است. گفت: همین جا بایست و تکان نخورتا برگردم. به محض اینکه صدای پای او آمد که فاصله گرفت، من سعی کردم سرم را بالا بیاورم وته سالن را ببینم. نسبتا تاریک بود اما چند چراغ کم‌نور آن ته سالن روشن بود. مقداری دمپایی و لباس، پراکنده کف سالن ریخته شده بود. ناخودآگاه سرم بالا رفت و طناب‌های دار را دیدم که آنجا آویزان است.اصلا نفهمیدم و یک لحظه متوجه شدم که پاسدار از پشت زد و گفت کجا را نگاه می‌کنی؟! گفتم: من چشم‌بند دارم و تاریک هم هست. جایی را نمی‌بینم. دست من را کشید و به سمت پله‌ها بالا برد و در یک اتاقی انداخت. گفت: همین‌جا می‌مانی تا بعد دنبالت بیاییم. درآن اتاق من با افکارخودم ساعت‌ها درگیربودم،ازخود می پرسیدم:این چه بود که من دیدم ؟…. فکرمی‌کنم پاسی ازشب گذشته بود که صدای صحبت آدم‌ها وصدای ماشین کامیون شنیدم. خودم را به سمت پنجره کشاندم وازبعضی قسمت‌های پنجره که کمی بازشده بود، سعی کردم بیرون را ببینم. یک کامیونی را از پشت تقریبا می‌دیدم و تعدادی آدم که لباس‌های سفید مثل سم‌پاشی تنشان بود، دیدم و چیزی‌هایی را که به صورت کیسه‌ها درپتو ، درون کامیون پرت می‌کردند. حقیقتش چنان بدنم لرزید که همان‌جا افتادم. دیگر نمی‌دانم چه شد اما دم صبح دوباره دنبالم آمدند. آنها بازمن را جلوی اطاق مرگ بردند. یک صندلی جلوی در بود و من را آنجا نشاندند. تعدادی که شاید حدود ۱۰ نفر بودند، وارد اتاق شدند. یعنی از جلوی من رد شدند و توی اطاق رفتند. بعد به من گفتند: که بروتوی اطاق. بازهم همان‌طوری؛ چشم‌بندم را بالا زدم ، نیری واشراقی و صدای صحبت کردن یکی هم که بلند بلند حرف می‌زد و می‌خندید می‌آمد. بعدها انگار این صدا را درتلویزیون شنیدم و به نظرم آمد پورمحمدی بود. نیری گفت: تو که مسلمان نیستی اما اصول دین چند تاست؟ گفتم: پنج تا است گفت: بشمار!دو مورد را گفتم و بقیه‌اش را گفتم نمی‌دانم. گفت: پیغمبراکرم که بود؟ گفتم: یک فردی درتاریخ بوده و حرف‌هایی زده است. چهره‌اش کاملا از حرف‌های من عصبی شده بود . گفت: ببریدش! اشراقی گفت: یک لحظه حاج آقا! … این هم بگویم :وقتی که من درراهرو، دم درب اطاق"هیئت مرگ" نشسته بودم، که اینها آمدند به داخل اطاق رفتند ، اشراقی آخرین نفربود. او بالای سر من آمد، گفت چرا یک کلمه قبولش نمی‌کنی که مسلمانی و تمامش بکنی؟ گفتم: آخر من مسلمان نیستم. چطور قبولش کنم؟ گفت: «ببین یا مسلمانی یا هیچ، این را درگُوشت فرو کن!» خب از همه اینها من نتیجه گرفتم که وضع خیلی خطرناک است. … اشراقی به نیری گفت: یک لحظه حاج آقا! بعد به من گفت: «اگر آزادت کنیم چه می‌کنی؟» گفتم: می‌روم و زندگی می‌کنم. گفت: ولی جامعه مسلمانند و تو مسلمان نیستی. گفتم:«من تابع قوانین جامعه‌ام. مهم نیست. هر چه باشد من می‌خواهم زندگی کنم.» بعد اشراقی به نیری گفت:« می‌بینید که، او می‌تواند مسلمان باشد حاجی!….» نیری با عصبانیت گفت: ببرید و مسلمانش کنید!

من را بیرون آوردند ودریکی ازاین فرعی‌ها نشاندند. شاید چند ساعت بعدش بود که آمدند و من را تقریبا ته بند بردند. تعداد دیگری را هم آنجا آوردند. بعد یک‌دفعه به ما حمله کردند. به شکل وحشتناک و وحشیانه‌ای به ما ضربه می‌زدند. من سرم را توی دست‌هایم گرفتم و روی شکمم خم شدم . یکباره یک آدم سنگین‌وزنی از بالا از بالا ، روی من پرت شد،طوری که من تقریبا به شکل کامل روی زمین پهن شدم. بعد هم با پوتین ضربات سنگینی به دنده‌هایم زدند. بعدا معلوم شد که دنده‌هایم شکسته است. همان موقع که آنجا بودم چون درازکش افتاده بودم، از زیر بعضی صحنه‌ها را هم می‌دیدم. یک پیرمردی به نام فامیلی تفرشی را چنان زدند که فکر‌ می‌کنم در جا مُرد! نمی‌دانم که زنده ماند یا نه …. یک نفررا هم با سربه پره‌های رادیاتور زدند که اصلا سرش از هم باز شد. در جریان داد و بیدادی که بعضی بچه‌ها می‌کردند که چرا می‌زنید، یکی از پاسدارها گفت: برای کشتن شما ۴۰ روز وعده بهشت به ما داده‌اند. بعد ازآن همه ما را که ۱۲ نفر بودیم، برداشتند و به یکی از فرعی ها آوردند،هر کدام گوشه‌ای افتاده بودیم. یک آخوند جوان به همراه پاسداری وارد شد. آن فردی هم که لباس شخصی بود، آنجا دم درایستاده بود. یکی از دوستان ما که سنش از ما همه بیشتر بود و صورتش هم کاملا خونی بود، نزدیک درایستاده بود. آن آخوند جوان گفت:« من آمده‌ام به شما - اگر نمی‌دانید- طرز نماز خواندن را یاد بدهم. آن دوست ما گفت:« ما الان باید با هم صحبت کنیم که ببینیم کی قبول دارد، کی قبول ندارد و کی‌ می‌خواهد این کار را بکند. کمی مهلت خواست و آنها رفتند و فردایش برگشتند. فردا همان آدم‌ها بودند و آن آخوند به ما گفت: که حاضرید نماز بخوانید؟» آن دوست ما به نمایندگی از ماگفت: « با این شرایطی که ما داریم اصلا نمی‌توانیم سر پا بایستیم، چه برسد به اینکه بخواهیم نماز بخوانیم.» آن فرد لباس شخصی گفت: که مهم نیست! آن را یاد می‌گیرید. من بعضی کلمات را نقل به مضمون می‌کنم یعنی گفت که یادتان می‌دهیم …. آنها رفتند و روز سوم فقط همین آخوند با یک پاسدار آمد. یادم نیست که آن فرد لباس شخصی همراهشان بود یا نه، اما به ما گفتند: آماده شوید، انتقال پیدا می‌کنید!. آن فرد لباس شخصی‌پوش البته یک باربه ما گفت: که اگر نماز نخوانیم می‌تواند برایمان مشکلات جدی به وجود بیاورد. به هرحال ما را به بندی که تعداد زیادی زندانی آنجا بودند، انتقال دادند که بعدا فهمیدیم بندهشت است. آن طورکه گفته می‌شد آنجا نزدیک ۷۰-۸۰ نفربودیم. هر روز تقریبا" ناصریان"، "لشکری" وآن فرد"لباس شخصی"باچند پاسدارداخلِ بند می‌آمدندوتهدید می‌کردند که باید نماز بخوانید، باید مقررات را رعایت کنید و …. خلاصه این تهدیدات، پیوسته وجود داشت. فکر می‌کنم دو تا سه روز این جریان ادامه داشت اما بعد موضوع کلا منتفی شد. فکر می‌کنم که حدود یک هفته تا دو هفته، دقیقا یادم نیست … شاید ۱۰ روز گذشته بود که من را صدا کردند. من را به انتهای در ورودی اصلی بردند؛ به آن سمت‌ها رفتیم. وارد اطاق شدیم. معمولا وارد اطاق که می‌شدیم، می‌گفتند: که چشم‌بندتان رابردارید. همه جا همین‌طوری بود. در‌ راه که می‌آمدیم از پاسدار پرسیدم" که من را کجا دارید می‌برید؟ گفت: پیش حاج آقا عباسی! آنجا برای اولین بار من این اسم را شنیدم و چون گفت: حاج آقا، من فکرکردم آدم مسنی را می‌بینم. وارد اطاق که شدم، دیدم همان فرد لباس شخصی که چند جا او را دیده بودم، همان است. نشسته بود. اسم و مشخصات پرسید. گفتم: که برای چه من را خواسته‌اید؟

حمید عباسی گفت:شما انتقالی به اوین هستید. گفتم: برای چه؟ گفت بعدا معلوم می‌شود و یک لبخندی زد. لبخندی که به شدت نگرانم کرد و درذهنم ماند. بعد من را به بند برگرداند تا وسایلم را جمع کنم و سپس با یک ماشین شخصی من را به اوین منتقل کردند. در ا‌وین من رابه انفرادی بردند. حدود یک ماه ونیم من بی‌خبرازهمه‌جا درانفرادی بودم. بعد یک ملاقات دادند. خواهرانم بودند. سیاه پوشیده بودند. فهمیدم چیزی شده اما آنها نگفتند. بعد از ملاقات من را به بندی انتقال دادند، بند قدیمی. تعداد زیادی زندانی آنجا بود. آنجا متوجه شدم که مادرم فوت کرده است. بعد گروه گروه دیگر زندانیان را صدا می‌کردند در شکل‌های مختلف، بعد می‌بردند و ظاهرا آزاد می‌کردند.

من تا فروردین ۶۸ با چند نفردیگردرزندان اوین ماندم . ما‌ در بندی منتظر بودیم. فکر کنم ۱۹ فروردین ۶۸ آمدند و اسم ۱۱ نفر را خواندند. من دراین بند تنها مانده بودم. چراغ‌ها را خاموش کردند، درها را هم بستند و رفتند. پیش خودم گفتم: دیدی تو را فراموش کردند! اینجا می‌مانی و اسکلتت را پیدا می‌کنند …. شروع کردم به سر و صدا کردن ودرب زدن. هیچ فایده‌ای نداشت. کلی ازوسایل بچه‌ها دربند درجاهای مختلف ریخته بود. یک تعدادی ازوسایل را جمع کردم و روی گاری‌های حمل چایی گذاشتم. روزبعد دیدم، صدای درب آمد. یک پاسداری آمد تا ازاین گاری‌های مخصوص حملِ غذا ببرد. چراغ را روشن کرد و من یک‌دفعه صدایش کردم. من درقسمت تاریک توی بند ایستاده بودم و او ترسیدوفرارکرد. او بعد ازمدتی با تعداد دیگری برگشت. ازدوریک نفرکه گفت دادیارزندان است، پرسید آنجا چه کارمی‌کنی؟ گفتم: از شما باید پرسید من اینجا چه می‌کنم ؟ به هر حال با احتیاط آمدند من را بیرون بردند. بعد هم آن موقع یقه من را گرفته بودند برای این ماجرا و می‌گفتند باید پتو و کاسه و وسایلی را که روز اول تحویلت داده‌ایم، تحویل بدهی. به سرعت رفتم یک چیز‌هایی را برایش آوردم و تحویل دادم، کاغذی را امضا کردم وبعد دراصلی زندان اوین بازشد و من بیرون آمدم!...»

دادستان درباره محمدعلی پژمان ازشهاب سوال کردواوگفت:« که با پژمان رابطه نزدیکی داشته و او را "کاکو" هم صدا می‌کرده‌اند.ما قبلادراوین با هم بودیم. من درگوهردشت اورا اصلا ندیدم. او در بند شش، بند بغلیِ ما بود وبعد خبربه ما رسید که وقتی عادل طالبی را برای اعدام بردند ، محمدعلی پژمان را هم ازبند شش بردند. من با خانواده پژمان متاسفانه ارتباطی نداشتم و ندارم اما با خواهرعادل طالبی سال هاست که دوست وآشنا هستم. او ازخانواده‌های دادخواه است و در این سال‌ها دنبال برادرش بوده و می‌خواهد بداند که چه بر سراو آورده‌اند.»

شهاب درپاسخ به سوال دادستان درباره مصطفی فرهادی گفت:« مصطفی قبل ازمارکسیست شدن، مجاهد بوده و اطلاعات مذهبی خوبی داشته است.اوبراساس همین اطلاعات گفت:اگرهیئت مرگ سوال ایدئولوژیک بپرسند یعنی اوضاع خراب است! اوسعی کرد این را به ما توضیح بدهد اما متأسفانه او جزواولین نفرات بود که لشکری اورا می‌شناخت وجدایش کرده بود و بعد هم دیگر … هیچ‌وقت خبری ازاو نشد . من خانواده اورا نمی‌شناسم اما بعد ازاینکه اورا و من را بردند،دیگر نه من او را دیدم و نه در زندان چیزی ازاو شنیدم.»

دادستان در ادامه سوال‌های خود از شاهد دادگاه در مورد صادق وجعفر ریاحی پرسیدوشهاب رد پاسخ گفت: «متأسفانه آنها را بردندو دیگر خبری نشد. من بعد از آزادی به خانواده‌شان سر زدم. روزی که پسش آنها رفتم ،مراسم سالگرد برای این دو برادر برپا شده بود….»

دادستان درباب بازشناسی "حمیدعباسی" از زبان شاهد پرسید: «گفتید که یک شخصی با لباس شخصی دم دربندفرعی آمد. آیا این همان لباس شخصی‌ست که بعدا فهمیدید نامش عباسی یا حاج آقا عباسی است؟

شهاب با صراحت گفت : بله! دقیقا!

دادستان: گفتید که یک ملا آمد تا به شما یاد بدهد چگونه نماز بخوانید. آیا اینجا چشم‌بنددارید؟ و دیگر اینکه این شخصی که بعدا متوجه شدی عباسی است چه؟ کاری کرد یا فقط ایستاده بود؟

شاب پاسخ داد : « داخل بند فرعی چشم بند نداشتیم .او(حنید عباسی) آن زمان این حرف‌ها را زد که اگر نمازنخوانید، می‌تواند عواقب ناجوری داشته باشد و اینکه ممکن است اعداممان کنند و اگر بعد از سه روزمسلمان نشویم چنین وچنان می‌شود.» من آنجا یاد حرف های مصطفی فرهادی افتادم که صحبت ازاحکام اسلامی می‌کرد.… در روز بعدی هم یادم نمی‌آید که آن فرد باز هم آمده باشد. در هیچ‌کدام از این روزها هم خبری از کتک و شلاق نبود ….

دادستان بار دیگر پرسید : شما اولین بار این شخص را که بعد فهمیدید عباسی است، چه زمانی دیدید؟

شهاب به روشنی گفت: اولین بارفکر می‌کنم همان وقتی بود که همراه پاسدار آمد و تلویزیون را بردند. البته او دم درب ایستاده بود که  پاسدار تلویزیون را برد.

دادستان باردیگر پرسید: آن زمان شما چشم‌بند داشتید؟

شهاب برای بار چندم تاکید کرد : نه! ما اصلا داخل بند، چشم‌بند نداشتیم. فقط در راهرو و بیرون باید چشم‌بند می‌زدیم.

دادستان درباب دیدارهای شهاب ازحمیدعباسی پرسید . شهاب آدرس دیدارهای خود را به شکل روشن باردیگربرشمرد وگفت:«من حداقل به چهار مورد اشاره کردم. یک مرتبه با لباس شخصی، باز یک مرتبه با لباس شخصی و این به جزآن دو سه مرتبه‌ای بود که با ناصریان و لشکری آمدند به بند و خلاصه درمجموع شش یا هفت بار می‌شود. آنجا که من از"حمیدعباسی" اسم نبردم ، برای این بود که آن زمان هنوزنمی‌دانستم او"عباسی" است اما ازوقتی که پاسداررد پاسخ پرسشم که مرا به کجا می بری؟ گفت: تورا نزد حاج آقا عباسی می برم و من او را دیدم، فهمیدم که عباسی کیست.»

دادستان در باب شناخت حمیدعباسی از شاهد دادگاه شهاب شکوهی پرسید :«گفتید قدبلند و لاغر بود. دیگرازظاهراو چه به خاطر دارید؟

شهاب در پاسخ دادستان گفت:« مهم‌ترین چیزی که در واقع روی من تأثیر گذاشت همان لبخندش بود. اما موهایش کمی روشن بود و صاف، چشم‌هایش هم خیلی تیز آدم را نگاه می‌کرد….»

در ادامه دادستان ازشهاب پرسید :« نمی‌دانم که آیا شما در طول زمانی که در دادگاه بوده‌اید و تا به حال به حمید نوری نگاه کرده‌اید یا نه» ….

شهاب پاسخ داد: نه! نگاهش نکرده‌ام.

دادستان به شهاب گفت : « می‌خواهم از شما بخواهم این کار را بکنید و بعد از اینکه او را دیدید برای ما توضیح بدهید که آیا شخصی که الان اینجا می‌بینید همان حمید عباسی در ذهن شماست و لطفا اگر کوچک‌ترین تردیدی در این مورد دارید با ما مطرح کنید.

شهاب شکوهی پس از چند لحظه نگاه کردن به حمید نوری در پاسخ به دادستان گفت:

« من می‌توانم از شما خواهش کنم از او بخواهید آن لبخند همیشه گی اش را بزند؟»

دادستان گفت : خیر ، همان‌طور که هستش نگاهش کنید دیگر ….

قاضی توماس ساندر: خیر … لطفا او را از همان جا که هستید ببینید و سپس به دادستان و هیأت حاضر در دادگاه بگویید که آیا او همان فرد است؟ … بفرمایید ….

شهاب شکوهی گفت : خود خودش است!

شهاب شکوهی در باب راستی آزمایی و بیان حقیقت در قبال پرسش دادستان در گزارشی که از سوی بنیاد عبدالرحمن برومند با شهاب پیشتر سال ۲۰۰۹ منتشر شده است.با صراحت وبیانی صمیمی و لری و یله و رها گفت : « آن مصاحبه شفاهی انجام شد... من انگلیسی‌ام آن‌قدر روان نبود که بتوانم همه چیز را خوب و دقیق توضیح بدهم و آنها هم همان را پیاده کرده بودند.اما وقتی من متن راخواندم،از ترجمه‌ای که شده بود، خنده ام گرفت وادامه داد:« من در این سال‌های بعد از آزادی مطالب زیادی نوشته‌ام و منتشر کرده‌ام که اینها اسمشان خاطرات است، یعنی ما تعهدی نسبت به زمان، مکانِ دقیق و جزییاتی از این دست نداشتیم و فقط می‌خواستیم محتوا را توضیح بدهیم. اینها خاطره بوده‌اند. چیزی به نظرمی‌آمده و دراینجا وآنجا گفته می‌شد.من حتی متوجه شدم بعد ازمصاحبه با پلیس که بعضی تاریخ‌ها رادقیق نگفته‌ام. وقتی من تاریخ اولین سخنرانی رفسنجانی را گوگل کردم ،دیدم هفتم مرداد بوده است. ایمیلی به پلیس سوئد زدم تا این بازجویی و مصاحبه را اصلاح کنم. متأسفانه جواب منفی آمد و گفتند: که نمی‌توانند بدهند. پس من فرصت اینکه اینها را درست کنم نداشتم و لطفا روی حرف‌های امروزم حساب کنید.» شهاب ادامه داد: « توضیح این است که ما توی تناقضیم. من خودم را می‌گویم. من طی این سال‌ها که از زندان آزاد شدم، همیشه توی تناقض بودم. ازیک‌طرف سعی کردم از لحاظ فکری،ازآن فاجعه فاصله بگیرم و ازطرف دیگر،آن همه جنایت صورت گرفته همیشه همراهم است و باید پاسخ بدهم. پس فقط به مناسبت‌ها من دعوت می‌شدم یا مصاحبه‌ای داشتم و یک متنی را می‌نوشتم و بعد می‌رفت تا فرصت بعدی. روی تاریخ‌ها و محل و زمان و … واقعا خیلی دقت نمی‌کردم. من هفت بار درزندگی ام محاکمه شدم وامروز برای اولین باراست که یک دادگاه واقعی را می‌بینم. وقتی این دادگاه و پروسه‌اش را شنیدم، فهمیدم که موضوع کاملابا خاطره گفتن، متفاوت است. ازاین رو این دادگاه برای من خیلی ارزشمند است، سعی کردم اطلاعاتم را دقیق کنم. گوگل کردم، رفتم به مطالب خودم مراجعه کردم که قبلا مراجعه نکرده بودممن به جز تاریخ‌ها همه موارد دیگر را بر اساس مشاهدات و تجربه‌های شخصی خودم گفتم....»

قاضی ساندر،رئیس دادگاه با دریافت توضیحات صمیمانه شهاب شکوهی رو به ایشان گفتند : « حتی در مورد تاریخ‌ها هم لطفا همین کار را بکنید و نخواهید که با منابع مختلف مقابله‌شان کنید. من می‌فهمم که زمان خیلی زیادی گذشته است ولی سعی کنید به خودتان فشار بیاورید و تمرکز داشته باشید تا آنچه می‌گویید تجربه شخصی خودتان باشد. ما اینجا معیاری نداریم که شما درست می‌گویید یا اشتباه یا اینکه فلانی این را گفت پس من حرفم را تصحیح کنم و این را بگویم. شما لطفا هر آنچه خودتان می‌دانید، دیدید و تجربه کرده‌اید را بگویید. ما اینجا جواب غلط‌ و درست نداریم و تنها می‌خواهیم آنچه بر شما رفته را بشنویم....»

«کِنِت لوئیس» وکیل مشاورپرسید: «لطفا درباره آن بخش از روایتت که گفتی دو پاسدار درباره قانون شریعت بحث می‌کردند درباره اعدام زنانی که ازدواج نکرده است، آیا منظور این بود که باکره باشد؟ ... می‌توانید یک باردیگربگویید که آن دو دقیقا به هم چه گفتند؟»

شهاب درپاسخ کِنتِ لوئیس گفت:« آن دوپاسداریکی ازآنها- عادل، مسئول فروشگاه زندان- داشتند صحبت ازاین می‌کردند اول اینکه کسانی را که اعدام کرده بودند، کبود بوده‌اند و خفه شده‌اند ودوم اینکه بعضی از اینها ازدواج نکرده‌اند و باکره‌اند و اینکه آیا اعدام اینها درست است یا نه؟»

کِنِت لوییس ادامه داد:«ازکجا می‌توانستند بفهمند که آنها ازدواج نکرده‌اند یا باکره‌اند؟ شاید هم خودشان توضیحی نداده‌اند؟».

شهاب پاسخ داد:«من نمی‌دانم. من همین مقدار از صحبت‌هایشان را شنیدم»

کِنِت لوییس دیگرباره پرسید:« متوجه نشدید که درباره کدام زنان صحبت می‌کردند؟ زنان چپ‌گرا، خانم‌های مجاهد یا »….

شهاب درپاسخ کِنِت گفت:« اینها قطعا مربوط به مجاهدین می‌تواند باشد چون در مورد زنان چپ‌گرا تا جایی که من می‌دانم و اطلاع دارم به این صورت نبوده است.»

کِنِت لوییس دیگربارپرسید،یادتان است که گفتید: « بعد شما را به این آمفی‌تئاتربردندواین راما اینجا شنیده‌ایم که به آن محل حسینیه می‌گویند. می‌شود یک باردیگربگویید که اینجا شما چه دیدید و چگونه دیدید؟ چون خیلی سریع پیش رفت و فکر می‌کنم من هم حواسم پرت شد خیلی دقیق متوجه نشدم».

شهاب شکوهی با صبوری وحوصله - با سکوتی که در دادگاه حاکم بود - باردیگرخاطره وروایتش از حضوردرآمفی‌تئاتر(حسینیه وسالن اعدام)، را به همان ترتیب تکرارکرد.»

کِنِت لوییس پس از تکرار شدن این روایت پرسید: « در آنجا بدن و پیکر ندیدید؟»

شهاب شکوهی گفت : نه!

کِنِت لوییس: « شش طناب دیدید که به این صورت آویزانند؟»

شهاب شکوهی: بله!

کِنِت لوییس: آیا فکرمی‌کنید و البته سخت است که به چنین سوالی جواب بدهید اما فکر می‌کنید آن پاسدار شما را به آنجا برد تا اعدامتان کند؟

شهاب با خستگی مفرط یاد کرد: « حدس می‌زنم او این‌طور فکر کرد که دادگاه برقرار و اعدام‌ها در جریان است و برای همین من را هم به آنجا برد چون وقتی دید تاریک است خیلی تعجب کرد.»

کِنِت لوییس از پیگیری موضوع عقب ننشست وپرسید:«پس فرض کنیم او تو را اشتباهی به آنجا برده … کسان دیگری اینجا گفته‌اند که شنیده‌اند درگفت‌وگوهای آنها که گفته‌اند کسانی را اشتباهی اعدام کرده‌اند….»

شهاب درپاسخ گفت: « من نمی‌دانم که اشتباهی اعدام کرده‌اند یا نه. در آن وضعیت ممکن بود که اشتباه هم بشود اما من چیزی را که خودم دیدم ، بر زبان آوردم.

کِنِت لوییس باز تکرار کرد: «شاید تو هم جزو همان‌ها بوده باشی که اشتباهی به آنجا برده‌اند….»

یکی دیگرازوکلای مشاور به نام «گیتا هدینگ ویبری» به طرح سوال درباره عادل طالبی پرداخت و جویا شد ،آیا او را به تنهایی یا همراه با کسان دیگری ازبند برده‌اند ؟

شهاب شکوهی در پاسخ به این سوال گفت: «او را تنهایی بردند. کسی که آمد او را برد پاسدار بود و همراهش یک مرد لباس شخصی بود که بعدا برای من معلوم شد"حمیدعباسی" است. … دقیق یادم نیست که کدام یک ازاین دو،اورا صدا زدند. اما فکرمی‌کنم پاسداربود که صدایش کرد. … مطمئن هستم که دو نفر برای بردن اوآمدند »

 آقای « یوران یالمارشون»، ازدیگروکلای مشاورپرسید:«شما گفتید یک فرد لباس شخصی هم برای بردن تلویزیون آمده بود. شما درچه فاصله‌ای او را می‌دیدید و او چه می‌کرد. کمی توضیح می‌دهید؟»

شهابپاسخ داد: من یادم است با جعفر ریاحی داشتم قدم می‌زدم. بعد همین فرد لباس شخصی با پاسدارها آمده بودند توی بند آمدند، اما من آن لحظه متوجه نبودم. بعد دیدم تلویزیون دست یکی از پاسدارهااست و دارند می‌روند. دوستان دیگری بودند، پرسیدم جریان چیست؟ گفتند تلویزیون را دارند می‌برند.

یوران یالمارشون پرسید : « کسی که لباس شخصی بود ، در آنجا چه می‌کرد ؟»

شهاب پاسخ داد: « قطعا فکرکنم اویکی ازآن آدم‌هایی بود که به نظر می‌رسید براساس مسئولیت اداری دارد به پاسدارها می‌گوید چه کار بکنند وچه کارنکنند».

 وکیل مشاور بعدی، «بنت هسلبری» به طرح سوال از شهاب شکوهی پرداخت. او هم پس از معرفی خود پرسید:«شما گفتید دو بار برایتان حکم اعدام صادر شد اما نگفتید که در نهایت اجرای این احکام به چه ترتیب اتفاق افتاد و چه شد؟»

شهاب با طنزی هشیارانه گفت:«درمرحله اول امری که مسلم است این است که من فعلا زنده‌ام. … مرحله دوم اینکه نیری رئیس دادگاهم بود، بعدا این حکم به دلایلی که وقت دادگاه را می‌گیرد، تبدیل به ۱۵سال زندان شد.»

بنکت هسلبری سپس گفت:« چند اسم را یاد می کنم و پرسشم این استکه؛آیا در زندان گوهردشت، پیش از اعدام‌ها، در حین اعدام‌ها و پس از اعدام‌ها با آنها برخورد داشته‌ است یا نه از جمله حسین حاجی‌محسن!»

شهاب پاسخ داد: زنده‌یاد حسین حاجی‌محسن در بند بغلی ما بود و ما با هم تماس داشتیم. از بچه‌های هم‌گروه من ( سازمان راه کارگر) هم بود. متأسفانه بعد ازاعدام‌ها من دیگرهیچ اسمی ازاونشنیدم و بعد ازخواهرش درباره او پرسیدم واوگفت: که متأسفانه درسال ۶۷ اعدام شده است.

بنکت هسلبری در باره مجید ایوانی پرسید، آیا او را می شناسید واز او خبری دارید؟

شهاب پاسخ داد:« زنده‌یاد مجید ایوانی تا مرحله اعدام ها با ما بود. وقتی که ما را ازاوین به گوهردشت آوردند،ما باهم بودیم. هم‌بند بودیم وبعد من شنیدم که اوهم متأسفانه اعدام شد. … از خصوصیاتِ شخصی اویادم هست وبراساس شنیده‌هایم می‌توانم بگویم: که اوهم متأسفانه اعدام شده است. … ما را یعنی همه اوینی‌ها را ۹ یا ۱۰ شهریور را بیرون صدا کردند و مجید ایوانی هم جز‌و ما بوده. … من متأسفانه در راهرو و … با او تماسی نداشتم.

سرانجام وکیل متهم حمید نوری، «توماس سودرکوئیست»، یکی از دو وکیل نوری،پرسش های متعد خود را طرح کرد. او به روال معمول در صدد پیدا کردن تناقض گفتاری در اظهارت شهاب درنزد پلیس و درخود دادگاه بوده است وازآنجا گذری میزد به گفتگوی شهاب با بنیاد برومند و طرح پرسش می نمود.  شهاب شکوهی با خونسردی ویژه خود،به یکایک این پرسش های تناقض برانگیزوکلای نوری پاسخ داد وازآنهاعبور کرد . 

باردیگر دادستان « مارتینا وینسلو» درباره جعفر ریاحی سوال کرد و رفیق مان شهاب گفت: که جعفر و صادق ریاحی را در راهرو با هم صدا کردند.

دادستان سوال من این است: « آنجا شما از کجا فهمیدید ناصریان آنها را صدا کرد؟»

شهاب پاسخ داد : راستش وقتی چشمان کسی را ببندید، بعد ازچند وقت، گوش‌هایش خیلی بهتر می‌شنود. ما صداها را تا یک حدود خوبی می‌توانستیم تشخیص بدهیم. و البته گاهی صدایشان هم می‌کردند. مثلا صدا می‌کردند حاج آقا "ناصریان " و او جواب می‌داد، یا "لشکری" می‌گفتند و او جواب می‌داد.

دادستانپرسید : «وقتی شما آن روز برای اولین بار بود که ناصریان را می‌دیدید، از کجا فهمیدید که صدا صدای اوست؟»

شهاب درپرسش دادستان گفت:« خیلی مشکل نبود. می‌شد پی برد. همچنین با توجه به اینکه من صدای اورا بعدترهم شنیدم، با توجه به برخوردهایی که با او داشتم، برایم قطعی شدکه آن صدا، صدای او بوده است. یعنی اگر من تردید هم داشتم، بعد برایم قطعی شد.

دادستان باردیگر پرسید: «آیا در صدای او ویژگی خاصی وجود داشت؟ آهنگ صدایش جور خاصی بود که به یاد می‌ماند یا چه؟»

شهاب گفت:« نمی‌توانم دقیق بگویم که چیز ویژه‌ای در صدایش بوده اما به هر حال صدای آدم‌ها با هم فرق می‌کند.»

 قاضی ساندر،رئیس دادگاه ضمن تشکرازشهاب شکوهی گفت: که به این ترتیب شما هم به پروازتان می‌رسید. باز هم ازشما خیلی ممنونم، که به اینجا آمدید و به سوال‌ها پاسخ دادید. اینکه می‌گویند: تا سه نشود،بازی نشودهمین رامی‌گویند.»شهاب نیزبه نوبه خویش متقابلاازهمه حاصران دردادگاه تشکرکرد.

قاضی توماس ساندر سپس اعلام کرد که دادگاه هفته آینده به دلیل تعطیلات عید پاک برگزار نمی‌شود.

 به این ترتیب جلسه بعدی روز ۲۰ آپریل خواهد بود. ما در این روز بازپرسی از یک شاهد را خواهیم داشت که قرار بود قبلا انجام بشود اما به تأخیر افتاد. علیرضا امید معاف از طریق لینک در دادگاه شهادت خواهد داد و روز پنج‌شنبه ۲۱آپریل، پروفسور پیام اخوان از طریق لینک ویدئویی با ما همراه خواهند بود. با توجه به ساعت تابستانی، ما ساعت ۱۴ یا ۱۵ این بازجویی را داریم اما صبح آن روز -و از ساعت ۹، بازپرسی از حمید نوری انجام خواهد شد. ابتدا دادستان‌ها سوالاتشان را خواهند پرسید و بعد وکیلان مدافع خود او ….

 درخلال این گفت‌وگوها قاضی ساندرگفت: که تا به حال- متهمی نداشته - که به او این همه فرصت و وقت برای دفاع داده باشد.

 

       لینک یادداشت هایم ازدادگاه حمیدنوری(عباسی) واظهارات شاهدان و شاکیان دادگاه چه حضوری وچه ازطریق ویدئو...برای دادگاه ازاسترالیا وکانادا وآلبانی

https://drive.google.com/drive/folders/1l_-DDPT0OmT6arD5agxkUrtLQkrNET6r?usp=sharing

  

هیچ نظری موجود نیست: