آمد!
گیلیارم مادر شد
مادر نیوشا
و من بابابزرگ
این روزها هرروزکه می دیدمش، دلم ازدرون غنج می زد. چرا که هرروز تودلی اش بزرگ وبزرگترمی شد ومن نیزشوروشوقم فزونی می گرفت. درونم پُرالتهاب است.
منتظرآن لحظه ی موعودی ام که بترکد و پرت کند برون و بزند تو صورت ما تا چرت مان وا شود!
آن شب شوری دیگرخواهم داشت. باید خود را ازحالا آماده سازم تا ترانه " امشب شوری درسردارم " را مروری دیگر باره کنم تا آنشب کم و کسر نیاورم.
نه نه کم و کسری درکارنیست .
من این ترانه را فوت و آبم . آن ترانه تن من است . ترانه شادی ها و اندوه های درون ، فصل مشترک همه شادی ها و همه ناکامی های نسل ما !
با این همه سرخوشم که اون درست درشرایطی پا به میدان این جهان بی رنگ ، جهان نامردمی ها و زبون می نهد که بدترین فصل وسیاه ترین ایام زندگی ام به لحاظ تقویمی است . نه، نه این ناسازگاری درون ام،به ژرفای مسافر تازه ما که قراراست ازراه برسد، ربطی نداشته وندارد.
دینای او با بُود او تعریف می گردد ومن شادی و شعف هر دو را می خواهم . مادرو بچه را ...
می نشینم و به گذشت و شمارش روزها و شب ها، خودم را مشغول می دارم تا که از راه برسد.
آمدنش مبارک !
امشب جمعه شب 27 ابان برابر 18 نوامبراز راه رسید.
"نیوشا"ی ،نیوشنده وخرامانی که جهان را با اشتهای بُود اومی خواهم وسرخوشم که زبان واکند وبگوید:"بابا گوزگوزی - بابا گوزگوزی، سبیل بگیر...." و من محکم به کُون و کفل او بزنم و بگویم : پدرسوخته دهن وا نکرده ، دُم در آوردی! خنده و خنده و قاه قاه او،کل خلوت خانه ما راپُر سازد.
من با اشتهای نام هر کدام تان در کلام من، به ادامه زندگی تان بیاندیشم
بابای همیشه های تان
امیر
شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۰ برابر با ۱۹ نوامبر ۲۰۱۱
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر